۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

آقای عکاس می گه که این همه سال از پدرش عکس نگرفته و حالا که داره می میره دیگه نمی تونه ازش عکس بگیره چون مشکوک می شه که نکنه که داره می میره. می گه اونوقت ما میریم مسافرت به یک روستا و به محض اینکه از اتوبوس پیاده می شیم از اولین سگی که می بینیم بیست تا عکس می گیریم. بعد می پرسه واقعا ما از چه چیزایی عکس می گیریم؟

آقای عکاس می گه که فقط این ما هسیتم که می تونیم از مادرمون عکسی بگیریم که عنوانش مادر باشه! اگه پدرمون عکاس باشه عنوانش می شه همسر. اگه پدربزرگمون عکاس باشه عنوانش می شه دختر. این فقط ما هستیم که مادرمون رو به چشم مادر می بینیم. ماییم که ریزترین جزئیات رفتار و عاداتش رو می دونیم. این فقط منم که می تونم از مامانم با عینک ته استکانی در حالی که کتاب رو تقریبا به دماغش چسبونده و ماژیک شبرنگ تو دستشه عکس بگیرم و بدونم این عکس یعنی چی. اما آیا بابام نمی بینه این تصویر رو؟ آیا بابام نمی تونه عین همین عکس رو بگیره؟ آقای عکاس می گه این فقط ما هستیم که می دونیم مادرمون چه بویی می ده. خیلی دلم می خواد بدونم یعنی واقعا وقتی بابام مامانم رو بو می کنه بوش فرق می کنه؟ فکر نکنم! اما باور دارم که من فقط می تونم از مامانم عکس مادر بگیرم چون اون فقط جلوی منه که مادره.

من قلبا به این موضوع اعتقاد دارم که ما هیچ وقت به حقیقت دست پیدا نمی کنیم. که امکان نداره بتونیم چیزی رو مشاهده کنیم بدون اینکه روش تاثیری بذاریم. دست بر قضا یه روزی تو یه ساحلی سه نفری از یه نفر عکس گرفتیم. دست بر قضا همه ی اون عکس ها رو ریختیم یه جا و طبق معمول به من به ارث رسید. حالا من بعد بوقی میام به اون عکسا نگاه می کنم. به اون یه نفر نگاه می کنم و سه نفر می بینم. به نظرم می رسه که دلیلش این نیست که ما سه نگاه عکاسانه ی مختلف داریم. به نظرم می رسه که این اونه که در حضور هر کدوم از ما یه آدم دیگه ای شده. به نفر اول نگاه می کنه و لبخندی به دوربینش می زنه که روش نوشته برسد به دست آدمی که عکس را نگاه خواهد کرد. به من نگاه می کنه و هنوز از اهداف شومم خبردار نشده اینه که اخماش تو هم می ره. به نفر سوم نگاه می کنه و راحت می شه چون به زندگی کردن با اون و به نگاه کردنش عادت داره.

همه در یک روز، همه در یک جا و همه از یک نفر. شاید ما واقعا نواری باشیم از افکار و احساسات که فریم به فریم مثل یک ویدئو از روی پرده رد می شیم و نگاتیومون در همون لحظه دود می شه و به هوا می ره. شاید اون هاله ای که از هر آدمی دورش احساس می کنیم در واقع بوی دود همین نگاتیو باشه. این خصوصیت خبیثانه، قبیحانه و بی شرمانه ی عکسه که یکی از این کرورها کرور فریم ما رو می دزده و نگاتیو می کنه و تحویلمون می ده تا نه تنها نذاره دود بشه بلکه دیگه یگانه هم نباشه و بشه ازش هزار تا یا بیشتر کپی کرد. انگار که یه قسمت از ما رو بکنه و پیش خودش نگه داره. مثل این قصه ها که توش برای طلسم کردن طرف یه تیکه از موش رو می کنن و یه جا نگه می دارن. به نظرم میاد مخترع عکاسی یه جادوگر بوده.