۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

انگار که من یه مرغی باشم که قراره تخم بذارم. همه نشستن تماشا می‌کنن و هر نیم ساعت یک بار می‌پرسن چی شد؟ عجب دوره و زمونه‌ای شده‌ها! هیچ کس حاضر نیست نظرش رو بهم بگه از ترس اینکه مبادا فکر کنم می‌خواد نظرش رو بهم تحمیل کنه! از طرفی همه بی‌صبرانه منتظرن تا من تصمیم بگیرم تا حمایتم کنن! آرزوهای بزرگ تو هیچ مغازه‌ای به هم نمی‌رسه؟!