۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

به صفحه ی اول فیس بوکم نگاه می کنم. نمی دونم چرا هر کی که از این مملکت رفته انقدر خوشحاله. اینو از عکساشون می فهمم. گویا در خارج همه همش دور هم جمع می شن و خوشحالی می کنن . با خودم فکر می کنم که اگه منم از این مملکت برم لابد همین قدر خوشحال خواهم بود. بعد چشمم به یه سری عکس دیگه میفته که تو همین مملکت خودمون در آبشار سنگان گرفته شده. اونجا هم همه خوشحالن. لابد منم اگه برم اونجا همین قدر خوشحال خواهم بود. بعد یادم میاد که منم یه روزی اونجا بودم. اما یادم نمیاد که انقدر خوشحال بوده باشم. یه مسیر خیلی طولانی رو تو ظل آفتاب راه می ری و می رسی به چس مثقال آبشار که تقریبا با چشم غیر مسلح دیده نمی شه! نیشت رو تا بناگوش باز می کنی و یه عکس می گیری که همه ی دنیا بفهمن چقدر خوشحالی. بعد حتی وقت نداری انقدر اونجا بمونی که خستگی از تنت در بره چون ممکنه هوا تاریک شه و باید سریع تر برگردی. موقع رفتن حداقل امیدوار بودی که به آبشار می رسی اما موقع برگشتن از این راه طولانی دیگه هیچ دلخوشی هم نداری. وقتی تو خاطراتت به اون روز نگاه می کنی چیزی که یادت میاد خوشحالی نیست اما عکست چیز دیگه ای میگه. عکس دروغ گوی سگ پدر!