دوست ندارم عکسهای خانوادگی دم دست باشن. دوست دارم توی آلبومها قایم شده باشن. دوست دارم آلبومها یک جایی باشن که در آوردنشون سخت باشه. اونوقت زود به زود بهشون سر نمیزنی. ممکنه ده سال یک بار بشینی تماشاشون کنی. اینطوری هیچ ایدهای نداری که چی خواهی دید. دوست دارم به چهرههای آدمهای اون موقع نگاه کنم، خودم رو بذارم جای اونا و ببینم که چطور از آینده خبر ندارن. به قیافهی خودم و دختر عمهم نگاه کنم که دو تا نوزادیم و روی تخت دراز کشیدیم و به این فکر کنم که چطور الان خودش یه نوزاد همین قدی داره. دوست دارم به قیافهی هم کلاسیم نگاه کنم و ببینم که چطور روحشم خبر نداشت از اینکه ده سال بعد تو یه مملکت دیگه داره با یک چینی ازدواج میکنه. دوست دارم به قیافهی دوست مامانم نگاه کنم و ببینم که چطور فکرشم نمیکرد که چند سال بعد ازدواج کنه، بچه دار شه و شوهرش تو سقوط هواپیمای ارمنستان بمیره. دوست دارم به قیافهی کسایی نگاه کنم که عضو خانواده بودن و دارن لبخند میزنن و به وضوح تعلق رو احساس میکنن، اما الان به هر دلیلی از خانواده خارج شدن و حالا حتی اگه تو خیابون آدم رو ببینن شاید نشناسن.
قدیما خیلی خوب بود. مثل الان نبود که آدما از همه چیز و به میزان زیاد عکس بگیرن. اون وقتا مردم فقط از اوقات خوشی و اونم یکی دو تا عکس میگرفتن. عکس یه ارزشی داشت. آدم وقتی به آلبومهای عکس نگاه میکنه احساس میکنه داره خود خوشبختی رو میبینه. لذت بی خبری.
قدیما خیلی خوب بود. مثل الان نبود که آدما از همه چیز و به میزان زیاد عکس بگیرن. اون وقتا مردم فقط از اوقات خوشی و اونم یکی دو تا عکس میگرفتن. عکس یه ارزشی داشت. آدم وقتی به آلبومهای عکس نگاه میکنه احساس میکنه داره خود خوشبختی رو میبینه. لذت بی خبری.