۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

وقتی که می‌رفتم تو بقالی اونجا نبود. وقتی اومدم بیرون جنازه‌اش افتاده بود وسط خیابون. نه اینکه حالا جنازه‌ی یه گربه وسط خیابون خیلی دراماتیک باشه. قسمت آزار دهنده‌اش اینه که اون وسط افتاده و کسی جمعش نمی‌کنه. مثل وقتی که عکس متوفی رو می‌گذارن وسط مجلس ختم و با یه لبخند موزیانه‌ای زل می‌زنه بهت. یا مثل وقتی که فردای روز تشییع جنازه می‌ری سر خاک و خاک هنوز سفت نشده و سنگ روش نگذاشتن و به صورت موقت بالاش نوشتن: 
نام متوفی: بتول شریفی
همشون یک چیز رو می‌گن: مرگ تازگی‌ها اینجا بود.