۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

یکهو بزرگ شدم بد جور! یعنی مثل پتکی که کوبیده شد تو سرم. درست از لحظه ای که پا تو اون قبرستون لعنتی گذاشتم. طلسم شده بود انگار. شاید نفرین اون زن و شوهر ایرانی بود که پنجاه سال پیش مرده بودن. درست مثل اینکه بدونن یه روزی یه ایرانی پرسه زنان پیداشون می‌کنه، از قبرشون عکس می‌گیره و آرامش ابدیشون رو به هم می‌زنه. روی قبرشون به فارسی نوشته بودن: ایرانی و مسلمان. انگار که فقط برای من نوشته بودن. کسی غیر از من و باغبون تو اون قبرستون نبود که آخه. اگرم بود فارسی نمی‌تونست بخونه که آخه. انگار که یه وردی بود که من خوندم و طلسم شدم.
دیدی تو فرودگاه هی می‌پرسیدی چته؟ هی می‌گفتم هیچی! اما ناراحت بودم تابلو؟ از دست تو نبود. تو هم انگار که می دونستی از دست تو نیست. ناراحت بودم که چرا از دستت ناراحت نیستم. ناراحت بودم که چرا وانمود نمی‌کنم که مثل آدم بزرگا همه چیز رو درک می‌کنم، اما ته دلم از دستت ناراحت باشم. بلکه واقعا مثل آدم بزرگا همه چیز رو درک می‌کردم. اینها رو می نویسم اینجا چون می دونم که سراغ از خود واقعی‌ایم به زور می‌گیری چه برسه به خود مجازیم و هرگز نخواهی فهمید زندگیمون رو آوردم رو اینترنت. برای خود خیلی بزرگترم می‌نویسم که یه روزی مثل من الان که یادداشت‌های قبلی رو به صورت کتیبه‌هایی که از گذشتگان براش مونده بخونه. و البته فکر اینکه یه روزی بفهمی ( چون همیشه دیر یا زود داری اما سوخت و سوز نداری ) و بیای سرم داد و بیداد کنی بدجوری قلقلکم می‌ده. انگار که دوست دارم بهم ثابت کنی که همیشه دیر یا زود داری اما سوخت و سوز نداری.