۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

می‌پیچم تو کوچه‌ای که با خونه‌ی دوم سومش کار دارم. خانوم میان‌سالی رو می‌بینم که با دو تا کیسه دست راست و دو تا کیسه دست چپ داره به سختی راه می‌ره. دو تا راه دارم یا برم جلو کیسه‌ها رو ازش بگیرم یا اینکه پشت سرش انقدر یواش راه برم که از خونه‌ای که باهاش کار دارم رد شه و بپرم تو خونه قایم شم. چند قدم فیلی بر می‌دارم تا بهش برسم و می‌پرسم کمک نمی‌خواین؟ از خدا خواسته کیسه‌هایی که سمت منه می‌ده به دستم و می‌گه خیلی ممنون. موقع گرفتن کیسه‌ها متوجه می‌شم که کیف پولش هم تو یکی از اونهاییه که داره می‌ده دست من. احتمالا خودش هم همین الان متوجه شده اما لابد دیگه خیلی دیره. به یاد تمام پیرزن‌هایی که تو سربالایی ها سوار کردم و به محض اینکه سوار ماشین شدن بهم گفتن دخترم دیگه کسی رو سوار نکنیا تمام کارهایی که می‌تونم با این کیسه‌های حاوی کیف پول بکنم میاد تو ذهنم و فکر می‌کنم بهش بگم خانوم دیگه کیسه‌هاتون رو دست کسی ندین‌ها! 
برای اینکه بیشتر از این معذب نشه - یا خودم معذب نباشم - با سرعت مورچه شروع به حرکت می‌کنم و به جای اینکه به جلو نگاه کنم که احساس کنه هدفی یا مقصدی دارم با حواس پرتی به خونه‌های اطراف نگاه می‌کنم که دست بر قضا به نظرم خیلی جالب میان. تا به حال این قسمت‌های کوچه نیومده بودم. ازم می‌پرسه روزه‌اید؟ غیر ارادی از دهنم می‌پره که بله! خودم از دروغی که گفتم شوکه می‌شم. دروغم از سر ترس یا تظاهر نیست چون به اونهایی که باید دروغی بگم که روزه‌ام راستش رو می‌گم. اون وقتا که روزه می‌گرفتم هم الکی به اونها می‌گفتم که روزه نیستم. نگاهی به مانتو و مقنعه‌ام می‌کنه و می‌پرسه کلاس می‌رین؟ باز از دهنم می‌پره و می‌گم از سر کار بر می‌گردم! باز هم نمی‌دونم چرا دارم دروغ می‌گم. می‌پیچه تو یک کوچه‌ی دیگه و به من که دیگه معلومه که مدتیه از مسیر خودم خارج شدم می‌گه راضی به زحمتتون نبودم. با اصرار بارهاش رو به داخل کوچه می‌برم و می‌گم خواهش می‌کنم. من به شما کمک می‌کنم و یکی هم به مادر من. هنوز حرفم تموم نشده می‌گه و خدا هم به شما. می‌خوام بگم با این دروغ‌هایی که من می‌گم بعید می‌دونم. اما به جاش بارهاش رو دم خونشون زمین می‌گذارم و با آخرین سرعتی که مشکوک به نظر نیاد از همون راهی که اومدم برمی‌گردم. 
از خودم به خاطر دروغ‌هایی که گفتم بدم میاد. از جامعه‌ای که مجبورم می‌کنه به خاطر کم کردن ترس یک زن خانه‌دار دروغ بگم بدم میاد. از آموزش‌هایی که توش یک دختر روزه که بعد از ظهر از سر کار خسته و کوفته داره بر می‌گرده خونه رو قابل اعتماد اما یک دختر روزه خور که تا اون ساعت تو خونه خوابیده بوده و حالا که حوصله‌اش سر رفته دم افطار پا شده بره سر کار رو غیر قابل اعتماد نشون می‌ده بدم میاد. از اینکه مردم تو خیابون با نگاه‌های خصمانه به هم نگاه می‌کنن و لحظه‌ای که یک نفر یک رفتار مشکوک از خودش نشون می‌ده که شامل هر گونه ارتباطی اعم از آدرس پرسدین، سلام علیک کردن، پیشنهاد کمک کردن و یا کمک‌ خواستن می‌شه چهارچنگولی کیفشون رو می‌چسبن و نیم‌خیز می‌شن تا در صورت لزوم فرار کنن بدم میاد. از این حکومت روانی که چنین انسان‌های روانی تربیت کرده هم بدم میاد. از اینکه خودم هم یکی از این روانی‌هام بدم میاد. اما باز باعث نمی‌شه که بگذارم برم. روانم انقدرها هم برام اهمیتی نداره.