ساعت نزدیکای چهار صبح بود. با خارش شدید و صدای خفیف ویزویزی در دوردستها از خواب بیدار شدم. لامصب انگار بیاعتنا به بقیهی تنم نقطه به نقطه دست چپم رو نیش زده بود. مدتها بود که با حس عصبانیت و خارش از خواب بیدار نشده بودم. انگار یک روز به طرز مشکوکی همهی پشهها تصمیم گرفته بودن که از امروز من رو به حال خودم رها کنن و امشب یک پشهی خودسر! تصمیم گرفته بود قانون شکنی کنه و دوباره بیاد سراغ من.
دوست نداشتم چراغ رو روشن کنم و منتظر بشینم دوباره بیاد طرفم تا بکشمش. میخواستم زودتر دوباره بخوابم. با خودم فکر کردم که اگر برم تو هال بشینم و چراغ رو روشن بگذارم از اتاقم بیرون میاد و من میتونم دوباره بیام تو اتاق و بخوابم. چراغ هال رو که روشن کردم دیدم اونجا نشسته. پشه نه، بختکی که افتاد به جونم رو میگم. مثل آدمی که آدرس گم کرده باشه چند دقیقهای تو هال نشستم. مامانم از اتاقش بیرون اومد تا سحری بخوره. دوباره برگشتم به رختخواب تا فرصت نکنه سرزنشم کنه که چرا بیدارم، یا من که غذا نمیخورم در طول روز چرا روزه نمیگیرم، یا چرا تو گرما نشستم، یا چرا پنجرهی اتاقم رو باز نکردم یا چرا وقتی کرپ میخورم اول توش رو خالی میکنم و بعد نونش رو میخورم یا... فرار میکنم تا یای جدیدتری نشنوم.
تو رختخواب خبری از پشه نبود. از خواب من هم. اما از بختک چرا. اومده بود نشسته بود در گوشم و یک ریز داشت حرف میزد. فردا بهتره اول بری دانشگاه بعد بری شرکت. بالاخره خونهی خالت میری یا نه؟ میری ببینی نصف شب سینما چه فیلمی میده یا نه؟ هفتهی دیگه چه کار میکنی؟ ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ پنج سال دیگه کجایی؟ اگه یک روز در عنفوان پیری برگردی و به عقب نگاه کنی این همون چیزیه که میخواستی ببینی؟ اصلا چی دلت میخواد ببینی؟ الان که به ده سال پیش نگاه میکنی دلت میخواست چی اونجا بود؟
سرم درد می گیره. هوا گرمه. صدای اذان میاد. برای محکمکاری ده دقیقه هم صبر میکنم و بعد از اتاقم خارج میشم اما مامانم هنوز اونجا نشسته. با لحن سرزنش آمیزی میگه فردا نمیتونی بری سر کار اگه تا این ساعت نخوابیدی! دلم داره از گشنگی ضعف میره اما انگار بختک از توی مغزم پاش رو دراز کرده و گذاشته روی گلوم. از زور بیکاری بلند میشم برم دانشگاه. و من که سالها پیش به کسی خندیدم که هر زنگ تفریح باهاش میرفتم دم دفتر معلمها تا به یکی از اونها بگه نمیتونه سر کلاسش بیاد چون نمیخواد کنکور ریاضی بده و هر زنگ تفریح نگفته بر میگشت در اتوبان به سمت غرب تمام خروجیهای جنوب رو میبینم که به سرعت از کنارم رد میشن اما نمیتونم بپیچم و احساس میکنم که دارم به خود کرج میرسم. و من که چهار پنج سال هر روز خوابالو سوار ماشین شدم و سیگاری دود کردم تا خوابم بپره بعد چند ماه که سیگار خودش ناگهانی منو ترک کرد حالا که خوابآلو تو ماشین نشستم دچار نوستالژی شدم و فندک سابقم تو در ماشین برای خودش هی قل میخوره و بهم چشمک میزنه.
خیلی مسخره است که آدم وقتی خوابش میاد و گرسنه است زندگی یک مرتبه براش جدی میشه و همهی چیزهای بیهوده معناهای عمیق فلسفی پیدا میکنن. فلاسفه باید انسانهای خسته و گرسنهای بوده باشن و لابد مثل من با پشهای از خواب غفلت بیدار شدن.