۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

هیچ وقت دوست نداشتم یک مسئله رو با مداد کلفت حل کنم. در واقع راه حل هیچ وقت تو ذهن من نبود. همیشه روی کاغذ بر من نازل می‌شد! اول چیزهایی که می‌دونستم رو روی کاغذ می‌نوشتم و بعد انگار که چیز آشنایی دیده باشم راه حل خودش رو بهم نشون می‌داد. اما اعداد کلفت هیچ وقت به چشمم آشنا نمیومدن. این طوری شد که زمانی که قرار شد کنکور بدم و وقتی فهمیدم نمی‌تونم مداد نوکی با خودم سر جلسه ببرم اولین کاری که کردم این بود که رفتم مغازه و ده تا مداد خریدم. شب قبل هر کنکور آزمایشی طی مراسمی همه رو تیز می‌کردم و مرتب تو جامدادیم می‌گذاشتم تا مبادا روز بعد با دیدن اعداد کلفت راه حل‌ها خودشون رو از من دریغ کنن. البته معمولا دو سه تا کفایت می‌کرد و سر جلسه وقت نمی‌شد به چهره‌ی اعداد دقت کنم و زیاد وقت نداشتیم با هم تعارف کنیم و خودشون حول حولکی معلوم نیست از کدوم گوری پشت سر هم نازل می‌شدن. اما آدم که کف دستش رو بو نکرده. من هر بار همشون رو با خودم می‌بردم. بعد کنکور دیگه هیچ وقت از مداد استفاده نکردم و از اونجا که تنها کسی بودم که توی خونه درس می‌خوند مدادهام موندن بی‌استفاده. حالا که هشت سالی از اون وقتا می‌گذره، مدادهای قد و نیم قد من هنوز توی خونه پخشن. هر از چندگاهی یکیشون از لای کتابی، دفتری، زیر کاغذهای میزی، سرش رو بلند می‌کنه و با نوک تیزش بهم یه سلامی می‌کنه. خوشحال می‌شم هر وقت به یکیشون بر می‌خورم. مثل اینکه یک دوست قدیمی رو دیدم. انگار هجده سالگی من به طرز نا محسوسی در تمام خونه پخشه.
این روزها تقریبا با هر کسی توی زندگیم دوست بودم حالا دیگه از این مملکت رفته. حس خوبی دارم. انگار تمام جوونیم به طرز نا محسوسی در جابه جای این کره‌ی خاکی پخش شده. مثل اینکه قاصدکی رو فوت کرده باشم.