۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

در این 9808 روزی که زنده‌گی کردم بعضی روزها برام نشونه شدن. مثل اون روز که تو شمال گرفتنمون، یا اون روز که داشتیم  بر می‌گشتیم تصادف کردیم. اون روز که من داشتم از پله‌ها می‌رفتم پایین تو میومدی بالا یا اون روز که دندون عقلم رو کشیده بودم و درد می‌کرد. بعضی روزها هم اسم ندارن. مثل یک لحظه‌ای سر یک کلاسی تو ساختمون خودرو، یک لحظه‌ای تو مترو، یک بعد از ظهر تابستونی تو حیاط خونه‌ی باباجون. کل این لحظه‌ها و روزها رو بشمرم سر جمع بشه صد روز؟ شاید به زور بشه یک صدم از این همه روزی که تا به حال گذروندم. حالا فکر نکنی این چیزهایی که یادمه می‌تونم حس کنم دوباره! نه! بیشتر شبیه عکس می‌مونه. انگار نشسته باشم آلبوم عکس رو ورق می‌زنم. چه بسا آلبوم عکس‌های یک نفر دیگه.

اون وقت در میون همه‌ی این لحظات که مثل حباب وقتی دستم رو دراز می‌کنم تا بگیرمشون فرار می‌کنن یا می‌ترکن یه شب تو زنده‌گیم هست که هنوز حسش می‌کنم. که هر روز که بیدار می‌شم مثل اینکه دیشب بوده باشه برام زنده است. جالبیش اینجاست که اون یک شب اصلا قرار نبود یک شب تو زنده‌گی من باشه. قرار بود یک شب تو زنده‌گی یک عده دیگه باشه. من اتفاقی اونجا بودم. من اون‌جا فقط عکاس بودم. قرار بود براشون آلبوم عکس درست کنم. قرار بود فقط تماشا کنم. بعد انگار که کارم رو زیادی جدی گرفته باشم آلبوم رو توی حافظه‌ام حک کردم. می‌تونم راحت عقب جلو کنم، روی یک قسمت توقف کنم و جزئیاتش رو به خاطر بیارم. بزنمش کنار و دوباره به کل شب نگاه کنم. مسخره‌گیش اینجاست که تو ذهن خودم حتی شب اونها صداش می‌کنم. بعضی وقتا عذاب وجدان هم می‌گیرتم چون قرار نبود شب من باشه و شد. انگار که ازشون دزدیده باشمش. اما تقصیری هم ندارم. دستی به سمتم دراز شد، من رو از جایگاه تماشاچی بلند کرد و آورد تو دل شب.

توی همه‌ی این لحظات زنده‌گی که مثل آب جاریه و هر چقدر هم که سخت چنگ بزنی تا نگهش داری بازم از دستت فرار می‌کنه، یک شب برای من توی یک کاسه جمع شده و حالا انگار که کاسه‌ام پر شده باشه و سهمم رو گرفته باشم دیگه خیالم راحته. دیگه چنگ نمی‌زنم. دیگه به تموم شدنش فکر نمی‌کنم. دیگه عکس نمی‌گیرم. دیگه جای خالی هیچ حضوری قلبم رو فشرده نمی‌کنه. دیگه مدت‌هاست فقط به عبور این جریان نگاه می‌کنم. آره! توی این سالی که گذشت این طوری بود روزگار من.