۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه

بهم گفت تو تازه اول جوونیته! هنوز برات خــــــــیلی زوده که بخوای آشیونه کنی. صداش توی گوشمه. انگار که هنوز توی اون آشپزخونه زیر نور مهتابی جلوم نشسته باشه و بینمون یک زیر سیگاری فاصله باشه. از بیرون صدای دوم دوم مهمونی میاد اما چیزی که کر کننده است سکوت منه. دلم شکست. احساس کردم صدای شکستنش رو شنید. با اطمینان ادامه داد: تو تازه باید راه بیفتی همه‌ی دنیا رو برای خودت بگردی! زیر پام خالی شد. آشیونم خراب شد. اومدم که بیرون انتظارهام تموم شده بود. آینده شروع شده بود. امشب یه صدایی از اعماق اون شب دور بهم می‌گه: به زندگی خوش آمدید!