۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

زندگی همیشه در حال تغییره. این خبر جدیدی نیست. اما کمتر پیش میاد که در پایان یک دوره، مثل این فیلما یه موسیقی پخش بشه و تو برگردی یک نگاه حسرت ‌باری به دوربین بیاندازی بعد پشتت رو بکنی به راه خودت ادامه بدی. به ندرت پیش میاد آخرین شبی که تو جایی هستی که همیشه بش می‌گفتی «خونه»، بدونی که از این به بعد خونه‌ی تو جای دیگه‌ای خواهد بود. معمولا به ذهنت هم خطور نمی‌کنه، آخرین باری که یکی رو می‌بینی، که این آخرین بار خواهد بود.
قشنگیش اینه که هیچ وقت نمی‌دونی زندگی چی برات تو آستینش قایم کرده. وقتی سردمه و تو لباسی رو از کمدت در میاری تا بپوشم به اولین روزی فکر می‌کنم که اون لباس رو تنت دیدم. اون روز نمی‌دونستم که یک روز این لباس رو خودم خواهم پوشید. به اون روز ده سال پیش خودم نگاه می‌کنم. زندگی رو می‌بینم که گوشه‌ای ایستاده لبخندی به لبشه و برام دست تکون می‌ده. معنی لبخندش رو می‌دونم. به امروز برمی‌گردم. به کنار دستم نگاه می‌کنم. زندگی الانم کنارم ایستاده. به آینده‌ای فکر می‌کنم که نمی‌دونم چطور خواهد بود. به فردا فکر می‌کنم. به زندگی لبخند می‌زنم.