یکی از آن روزهایی که حتی اگر خود ظهر هم از خواب بیدار شوید، احساس می کنید که هنوز صبح نشده است. در یک چنین روزی بود که من بالاخره مردم. مرگ بسیار راحتی داشتم همان طور که خواب بودم مردم. آنقدر مرگم بی سروصدا بود که خودم هم تا مدت ها نمی دانستم که مردم.
از آن روز تا به حال من نامرئی شده ام. می توانم با خیال راحت روی لبه ی پشت بام لم بدهم و بدون جلب توجه ساعت ها چرت بزنم. می توانم در خلاف جهت حرکت عابران پر جنب و جوش پیاده رو بیاستم و جریان پر شتاب توده ی مردم را تماشا کنم.
جالب اینجاست که دیگر حتی نفس هم نمی کشم.می توانم تمام طول دریا را مثل آنوقت ها که ماهی بودم شنا کنم. فقط این سکوت لعنتی دائما توی گوشم سوت می کشد. یکی از همین روزها از دست گوشهایم هم خلاص می شوم.