بذار راستش رو بهت بگم.
من یک زمانی غول چراغ بودم .هزارون سال توی چراغ جادو منتظر می شدم تا یک اربابی بالاخره پیدام می کرد و منو از توی چراغ بیرون می کشید. آخ که چه دوران خوشی داشتم! چپ می رفتم راست می رفتم واسه ی ارباب جدیدم شیرین کاری می کردم. وقتی صدای خنده های اربابم دیگه قطع نمی شد انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن !ولی اربابا خیلی عجول بودن. بالاخره حوصلشون سر می رفت و از من می خواستن که آرزوشونو برآورده کنم . خوب منم مجبور بودم که این کار رو بکنم. اونوقت اونا راشونو می کشیدن و می رفتن و من دوباره می رفتم تو چراغ و هزارون سال دیگه صبر می کردم.
چرا اینطوری منو نگاه می کنی؟ لابد فکر می کنی که اون تو زندگی سختی داشتم ؟ نه! انقدرها هم بد نبود! هر چی باشه چراغ جادو خونه ی منه ! خوب هر کسی تو خونش از همه جا راحت تره. توی چراغ جادو اونقدر ها هم که فکرمی کنی تنگ نیست ! راستش برعکس خیلی هم بزرگه ! به محض اینکه از تو سوراخ تنگش رد بشی وارد یک دنیای دیگه می شی! یه قصر بزرگ که توش پر از وسایل جادوست! هر چی که دلت بخواد! یه کتابخونه داره که توش همه ی قصه های دنیا هست. خوب من زیاد کتابخونه ی شما اربابا رو ندیدم یعنی هیچ وقت هیچ ارباب اهل معرفتی به تورم نخورد! ولی تو کتابخونه ی چراغ جادو کافیه فقط قصه تو انتخاب کنی و اسمش رو بلند به زبون بیاری! اونوقت آدمای توی قصه ظاهر می شن و خود قصه رو برات اجرا می کنن.
البته من اون وقتا زیاد وقت این جینگولک بازی ها رو نداشتم! یعنی اصولا وقت سر خاروندن نداشتم! همه ی وقت من صرف تمرینات سخت و وقتگیر غول های چراغ می شد. آخه آدم که کف دستش رو بو نکرده. هر لحظه ممکن بود که یک ارباب جدید پیدا بشه و منو از توی چراغ بکشه بیرون. من باید سخت تمرین می کردم تا همیشه روی فرم باشم. راستش همه چیز به این راحتی که شما اربابا فکر می کنین نیست! درسته که اگه یه اربابی ازم می خواست می تونستم تو یه چشم به هم زدن کوه قاف رو براش بیارم و لی خدا شاهد ه که واسه انجام این کار 2551 سال و 5 ماه و 9 روز تمرین کردم! بیشتر وقتم صرف جمع کردن گنجها می شد . آخه این اربابا البته بلا نسبت شما خیلی دندون گردن ! نزدیک 99 درصد آرزو ها مربوط به آرزو های مالی می شد. ولی وقتی که آرزوی یه اربابی رو برآورده می کردم و برق حیرت رو توی چشماش می دیدم! وای ! انگار خستگی همه ی این سالها تو یه چشم به هم زدن از تنم در می رفت.
روی هم رفته زندگی خوشی داشتم. تا اینکه یه روز یه ارباب بی معرفتی پیدا شد و همه زندگی منو به هم ریخت. اسمش علاءالدین بود اگه اشتباه نکنم. معلومه که اشتباه نمی کنم! چطور می تونم اسم آدمی که همه ی زندگیم رو تباه کرد از خاطر ببرم؟! این علاءالدین با اون خنده هاش اولش حسابی حالمو سر جاش آورده بود فقط اشکالش این بود که یکم زیادی خوش قلب بود. من تصمیم گرفتم که یه حال اساسی بهش بدم! بزرگترین آرزوشو برآورده کردم و یه کاری کردم که با دختر حاکم ازدواج کنه. ولی آخرش این خوش قلبیش کار دستم داد! موقع رفتن منو آزاد کرد. همین یه جمله بود: از امروز تو آزادی!
انگار همه ی دنیا روی سرم خراب شده بود! گیج گیج شده بودم. اصلا حال خودمو نمی فهمیدم. همونطور منگ رفتم توی چراغ و گرفتم نشستم. یه هزار سالی طول کشید تا فهمیدم چی به روزم اومده! راستش من قبل از اون هیچ وقت آزاد نبودم. اصلا نمی دونستم که چی کار باس بکنم. یعنی دیگه کاری نداشتم که بکنم. نه تمرین می کردم و نه دیگه لازم بود دنبال گنج بگردم! از صبح تا شب می شستم تو کتابخونه و قصه ها رو تماشا می کردم. هر کدومشون رو هزار دفعه دیدم. دیگه هیچ کدوم نیست که از بر نباشم! زندگیم یکهو خالی شده بود .
ازون روز تا حالا همینطور نا امید و درمونده توی چراغ نشستم. دیگه از تو چراغ بیرون هم نمی تونم برم. آخه به خاطر بی تحرکی زیاد اضافه وزن پیدا کردم و دیگه از تو سوراخ چراغ رد نمی شم! همین طور یه گوشه می شینم و روزی صد دفعه مرگم رو آرزو می کنم.