من نمونه ی کامل یک مخلوق اشتباه هستم. محکوم به مرگ در سرمایی که خونم را در رگهایم منجمد می کند. رسالت من شاید پیدا کردن حرارتی بود تا زندگی را به من باز گرداند. من آن را یافتم. وبه تلخی دریافتم که رگهایم برای جریان دادن خون ساخته نشده اند. آنها مردابهایی بودند برای گنداندن خون. پس به تبعید گاهم بازگشتم تا شاهد گندیدن مغزم باشم. فرصتی که در آن می توانم به خلقت اشتباه خود بیاندیشم.