۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

بعد از خستگی یک خواب 15 ساعته که تو اون همه ی ذرات تنم به سختی مشغول ترمیم این جسم درب و داغونم بودن، در حالی که هنوز دهنم طعم استفراغ میده و قطره قطره ی اسید معدم رو احساس می کنم که روی دیواره ی معده ی خالیم می چکه، بعد از اینکه ساعت ها با کسی حرف نزدم و دارم از صداهای توی مغزم کر می شم همینطور بی حرکت روی صندلی افتادم و با خون روی دستم که با خورده شیشه های زیر سیگاری بریدمش بازی می کنم. از اینکه مزه مزش کنم و به لباسم بمالمش لذت می برم. از اینکه تصور می کنم که این خون توست و من تو رو کشتم حسابی کیف می کنم.