۱۳۸۵ مرداد ۲۸, شنبه

فکرشو بکن مثل این بود که هر کس میاد داد بزنه هی سلام من اومدم یا وقتی میره بکنه تو بوق که آهای ملت من رفتم. انگار حالا چه پخی هست! بعضی وقت ها می شد که مانیتور رو خاموش می کردم، ساعت ها رو تخت دراز می کشیدم و به رقت و آمدشون گوش می دادم. نه اینکه برام مهم بودن. اما هر کی می اومد بدون اینکه بدونم کیه یه هیجان خفیفی بهم دست می داد. ازشون یک عمر وقت گرفت که رفتن و اومدن آدمها رو از تق تق به پیس تبدبل کنند. وقتی همه آسه می رن آسه میان آسایش آدم بیشتره. اینطوری اهمیت آدمها همونقدریه که باید باشه. اگه یکی بود که چراغش انقدر مهم بود که خواستی ببینی روشنه یا نه یه زحمتی به اون انگشت نخاله بده یک نیگا به لیستت بنداز.