۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه

از طلوع خورشید تا غروب خورشید می خوابم. آخه خیلی کار دارم. شبا وقت ندارم چشم روی هم بذارم. دیگه نور خورشید رو کاملا فراموش کردم. وعده های غذام شده شام و نصف شبی!(نمی دونم چه اسم دیگه ای می تونم روش بذارم) از خواب که بیدار می شم دو سه ساعتی سر درد و گردن درد به خدمتم می رسن. بعد یک ریز کار می کنم. کار می کنم و کار می کنم. کارایی که واسه آدم های روز نشین انجام می دم. کارایی که به درد خودم هیچ نمی خورن. کارایی که هیچ وقت به صاحباشون نمی رسن. چون روزا که باید تحویلشون بدم می گیرم می خوابم. هی می خوابم و باز می خوابم.