روبروی من نشستن و با هیجان خاطرات سفرهایی رو که دور ایران کردن واسه تازه وارد تعریف می کنن. خاطراتی که درطول سفرهای کوتاه و بلند ناگزیر تعدادشون زیاد می شه. منم دارم با مشتاقی تازه وارد بهشون گوش می دم. در یکی از خاطره ها شخصیت اصلی منم! ناگهان به خودم میام. متوجه می شم که این خاطرات همگی مربوط به یک سال اخیره. می بینم من در تمام این سفرها همراه این آدمها بودم. تمام این جملات بامزه و اتفاقات خارق العاده رو با حضور فعال حس کرده ام. اما هیچ کدوم رو به خاطر ندارم. تمامشون برام تازگی دارن. بعضی هاشون حتی نقل قول هایی از خودم هستن. با خودم فکر می کنم احتمالا مشغول یک زندگی دیگه بودم که از این خاطرات غافل موندم. سعی می کنم از 5 سال اخیر یک خاطره به یاد بیارم. همه ی اتفاقاتی که برام افتاده (حداقل همه ی اونهایی که به خاطر دارم) مثل روز شمار جلوی چشمام صف می کشن ولی هیچ کدوم برام مفهومی ندارن. انگار زندگی یک نفر دیگه بودن و من فقط واقعه نگاری می کرده ام. در تمام مدت زندگیم آنچنان با تمام وجودم در لحظه زندگی کردم که دیگه ذخیره ای برای آینده برام باقی نمونده. با خودم تصور می کنم وقتی که پیر می شم و دیگه آینده ای در روبروم ندارم اگه بخوام بشینم به گذشته نگاه کنم با چه بی نهایت خالی ای روبرو می شم. از تصور این منظره وحشتم می شه. بی اختیار چشمهام رو می بندم...