۱۳۸۵ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

خوشحالم که اولین خونه ی زندگیم حالا دیگه وجود نداره. دلم می خواست پراید قرمز گوجه ای بابا قبل از اینکه از زیر دست همه ی راننده های ناشی فامیل بگذره می رفت ته دره. امیدوارم قبل از اینکه یک بار دیگه ماتیز نقره ایم رو تو خیابون ببینم بره زیر تریلی. کاشکی به محض اینکه برای همیشه از خونه می رم صاعقه بزنه به سر خونه و اهالیش. دوست دارم همه ی آدم هایی که از زندگیم عبور می کنن به بلای طاعون بمیرن.
می خوام وقتی به عقب نگاه می کنم هیچ چیز وجود نداشته باشه. نمی خوام هیچ انسان، مکان و یا وسیله ای بعد از اینکه از زندگی من خارج شد در جایی جز ذهن من اجازه ی حضور داشته باشه. می خوام همه چیز دقیقا همونطور که ترکش کردم باقی بمونه. می خوام همه چیز دقیقا همون طور باشه که دوست دارم به خاطر بیارم. می دونی؟ چیزهای بد هیچ وقت یاد من نمی مونه.