۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

همین طور بی حرکت روبروی هم نشستیم. من وقُلم. نه صد و نود و هشت، نهصد و نود و نه، هزار. دیگه وقتشه. دقیقا در این لحظست که تمام هیجان دیدن این همه وجه اشتراک در یک نفر تبدیل می شه به احساس تنفر. شما هیچ وقت نمی دونین چه حسی داره یک نفر عین خودت وجود داشته باشه. از یک طرف خوشحالی و دلت می خواد هی ببینیش از طرف دیگه هزار شماره کافیه تا یادت بیاد چقدر حالت ازش بهم می خوره و در نتیجه از خودت متنفر شی. حتی اگه چیزی وجود نداشته باشه برای تنفر، همین ایده که یک نفر وجود داره که باعث می شه تو تک نباشی کافیه برای اینکه حالت رو بگیره. می ره تا یک میلیارد شماره ی دیگه تا بتونی فراموش کنی که چقدر رو اعصابته و اونوقت دلت شروع کنه به تنگ شدن و باز بخوای ببینیش. هر چی باشه اون قلته! به خودم دلداری می دم و می گم من زمین تا آسمون با اون فرق می کنم. ولی بعد با این حقیقت روبرو می شم که ملت همونقدر که از اون بدشون میاد از من هم بدشون میاد. پس چه فرقی می کنه وقتی که برآیند یکیه؟ این طور که بوش میاد تا آخر عمر باید این چرخه رو تحمل کنم. یا شاید تا آخر عمر اون. آره. آهنگ این جمله خیلی دلگرم کنندست. تا آخر عمر اون.