۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

انگار آمپول هشیاری بهم زده باشن. مثل اینکه از مرگ نجات پیدا کرده باشم. مغزم یک لحظه هم از کار کردن خسته نمی شه. انگار که می خواد لحظه لحظه ی زندگی رو ببلعه. انگار که دیگه دلش نمی خواد بمیره. مرگ موقت دیگه حتی تو خواب هم به سراغم نمیاد. یعنی په بلایی سرم اومده؟

انقدر بیدار موندم تا فهمیدم یک هفتست ساعتم هر روز ساعت 6 صبح زنگ می زنه. انگار که این واکنش بدن منه به صداییه که قراره بیدارش کنه. زورش نمی رسه منو بیدار کنه اما می تونه که نذاره بخوابم. حالا که کوکش رو بستم می تونم بخوابم؟