این طوری بود که مورچه های جهانگرد تن من رو پیدا کردن.اوایل با هم شوت بازی می کردیم. من اونها رو شوت می کردم و اونها دوباره بر می گشتن سر جای اولشون.خیلی فان بود. تا اینکه سوزن سوزن ها شروع شد و بالاخره شستم خبر دار شد که آقایون مورچه ها خیلی هم از این بازی دل خوشی ندارن. بعد از اینکه شوت بازی رو متوقف کردم یواش یواش گاز گرفتن ها هم متوقف شد. اما روابطمون یکم تیره و تار شده بود. من از دست اونها دلخور بودم و اونها هم از دست من. کینه هامون رو واگذار کردیم به زمان و کم کم دود شد رفت به هوا.
رفته رفته به کار هم علاقه مند شدیم. من رفت و اومد اونها رو تماشا می کردم و اونها هم کارهای من رو. وقتی جلوی مانیتور نشسته بودم از پشت گردنم سرک می کشیدن. وقتی جلوی تلویزیون دراز می کشیدم روی شونه هام می نشستند. وقتی در حال غذا خوردن بودم تو ظرف غذا می پلکیدن و وقتی مشق هام رو می نوشتم روی دفترم مانور می دادن و به کارام نظارت می کردن.
این طوری بود که من و مورچه های روی تنم با هم دوست شدیم. مورچه های روی تنم با من گردش می کردند. با من پارک، استخر، سینما و دانشگاه می اومدن. با من رانندگی می کردن. وقتی می خواستم تکیه بدم پشتم رو نگاه می کردم مبادا یکیشون رو له کنم. وقتی می خواستم بخوابم زیرم رو نگاه می کردم تا روی اونها دراز نکشم. روابطمون هم از اون حالت خشک و رسمی بیرون اومده بود. حالا با هم قلقلک بازی می کردیم. اونها منو قلقلک می دادن و فرار می کردن. کلی خنده و شادی می کردیم.
نفهمیدم چطور شد. یک روز درست همون طور که بی خبر اومده بودن، بی خبر هم رفتن. انگار ییلاق تموم شده بود و حالا نوبت قشلاق بود. نفهمیدم از کدوم طرف رفتن. نا مردا خداحافظی هم نکردن. امیدوارم تو خونه ی بعدی از گرسنگی بمیرن. امیدوارم زیر دست و پای ساکنین خونه ی جدید له بشن. امید وارم موقع رد شدن از تو تونلشون گرفتار مورچه خوار بشن. دیگی که برای من نجوشه، می خوام سر سگ توش بجوشه!