۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

بعضی روز ها می شه، چشمام رو باز می کنم می بینم ساعت ده صبحه. کلی حالم گرفته می شه چون می دونم حالا باید تا تاریکی هوا مثل جنازه بیفتم جلو تلویزیون تا بعد تاریکی بتونم زندگیم رو شروع کنم. با زحمت چشمام رو می بندم و سعی می کنم دوباره بخوابم. اونوقت فکرشو بکن یه روز از خواب بیدار می شی می بینی ساعت رو کشیدن عقب. بلند بشی ببینی ساعت یازده ست. یک ساعت بی گفت و گو از رنج و زحمتت کم می شه. مردشور این احمدی نژاد رو ببرن!