۱۳۸۶ مهر ۳, سهشنبه
۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه
بعضی روز ها می شه، چشمام رو باز می کنم می بینم ساعت ده صبحه. کلی حالم گرفته می شه چون می دونم حالا باید تا تاریکی هوا مثل جنازه بیفتم جلو تلویزیون تا بعد تاریکی بتونم زندگیم رو شروع کنم. با زحمت چشمام رو می بندم و سعی می کنم دوباره بخوابم. اونوقت فکرشو بکن یه روز از خواب بیدار می شی می بینی ساعت رو کشیدن عقب. بلند بشی ببینی ساعت یازده ست. یک ساعت بی گفت و گو از رنج و زحمتت کم می شه. مردشور این احمدی نژاد رو ببرن!
۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سهشنبه
اول اون حس غریب...
بعد اون موزیک توی گوشم که فقط اون وقتا گوش می کردم...
بعد اون آهنگی که درست از اون روز نشنیده بودم...
و بالاخره بعد از این همه سال که انگار دیگه جزئی از دیوار شده بود. فقط انگار که دیگه خسته شده باشه...
یکی امشب می خواست یه چیزی به من بگه ولی من که نفهمیدم چی!
۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه
۱۳۸۶ شهریور ۲۰, سهشنبه
می خوام یه رازی رو بهت بگم. آدم هرچی مهربون تر خودخواه تر. مهربونی الکی رو نمی گم. این احمق هایی که یه کارهایی برات می کنن نه به درد دنیات می خوره نه آخرتت. صرفا انجامش می دن چون تعریف شده به عنوان محبت و چون براشون زحمتی نداره (اینجا لازمه تو پرانتز بگم که فرق این دو دسته آدم دقیقا فرق کلمه ی محبته با مهربونی. محبت فقط یه احساسه که خرج کردنش اندکی سخاوتمندی می خواد. اما مهربونی معمولا عملیه. تو کیسه ی خلیفه همچین فراوون پیدا نمی شه). دارم راجع به آدم های مهربونی صحبت می کنم که تو محبتشون رو احساس نمی کنی اما دقیقا می دونن تو واقعا به چی احتیاج داری. و باز این کافی نیست. چون ممکنه خیلی ها اینو بدونن اما حال نداشته باشن برات قدمی بر دارن. یا اینکه عمدا نخوان کاری بکنن.
آدم های مهربون واقعی از دور مراقب توئن. کارهایی که کسی حوصله نداره برات انجام بده انجام می دن. و در اکثر مواقع کاری می کنن که تو ندونی برات چه کار کردن. می پرسی چرا؟ خوب به این خاطر که مهربونیشون همچین زیادم دست خودشون نیست و اینکه کنترل درست و حسابی روش ندارن یکم بگی نگی نقطه ضعفیه براشون. ممکنه باورت نشه ولی من اینا رو جدی می گم. اینه که هر چی آدمای کمتری از رازشون با خبر باشن راحت ترن.
حالا با خودت فکر می کنی این آدم ها چطوری اینطوری شدن؟ جوابش رو من بهت می دم: خودخواهی. این جور آدما دلشون می خواد احساس کنن که وجودشون واقعا به یه دردی می خوره. دلشون می خواد فکر کنن دنیا بدون اونها جای بدتریه. این تیریپ آدمها از آدمای عوضی روزگارن. اونها جز خودشون هیچی نمی بینن. درست مثل زالو می مونن. به تو می چسبن و از خوشحالیه تو تغذیه می کنن. گیرم مجبور با شن که اول تو رو خوشحال کنن ولی فکر می کنی وقتی که به لبخند تو نگاه می کنن تو رو می بینن؟ نه! چیزی که اونها می ببینن انعکاس خودشونه در وجود تو.
دلشون می خواد فکر کنن که اطرافیانشون واقعا بهشون احتیاج دارن. دلشون می خواد لبخند تو رو ببینن و به خودشون بگن : ها ها! این رو من ساختم. من قدرت این رو دارم که غم های آدم ها رو پاک کنم. حدس زدنش نباید کار سختی باشه که متعاقبا هیچ وقت به تو اجازه نمی دن کاری براشون بکنی. اگرم غافلگیرشون کنی همچین حالشون یه جورایی گرفته می شه. انگار اثر گذاشتن تو روی این جهان و علی الخصوص شخص شخیص اونها باعث می شه از اهمیت اونها کم بشه. انگار که اصل بقای اهمیت وجود داشته باشه.
اگه یه روز تو زندگیت به آدمی بر خوردی که نشونی هاش درست از آب در اومد، دست و پات رو گم نکن. نقطه ضعف این آدمها رو من می دونم. بهشون اجازه نده کاری برات بکنن. بذار انقدر اصرار بکنن که اگه هم مجبور شدی اجازه بدی بگی سگ خور حالا که داری انقدر جون می کنی باشه. بکن. به درک. مثل این می مونه که اکسیژن بهشون نرسه. خفه می شن می میرن. انگار که دماغشون رو گرفته باشی دیگه نمی تونن نفس بکشن. اول چروکیده می شن، بعدشم می پلاسن. آخ که تما شا کردن جون کندنشون چه حالی می ده. اگه یه بار امتحان کنی می فهمی من چی می گم.