زمانی بود که از چهارشنبه تا شنبه دلم برات تنگ می شد. زمانی بود که از چهارشنبه تا شنبه رانندگی یادم می رفت. زمانی بود که وقتی می گفتم از شنبه برام یه مفهومی داشت. زمانی بود که شنبه یه روز جدیدی بود. زمان بچگی های من.
۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه
۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه
در سال جدید به طرز انویینگی پلزنت شدم! الکی داد نمی زنم. وقتی مکالمه ای رو خلاف خواسته ام باهام شروع می کنن مثل این نیست که با دیوار حرف می زنن و تو صورت غریبه هایی که هیچ دلیلی برای کشتنشون ندارم لبخند می زنم. پیش میومد که بچه بودم موقع سال تحویل تصمیم می گرفتم که آدم جدیدی باشم اما به محض شنیدن شیپور و گرفتن عیدی یادم می رفت. امسال موقع سال تحویل به تنها چیزی که فکر می کردم چایی بود.
۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
پرده ی اتاق من آبیه. خوب که فکر می کنم تنها پرده ی آبی ایه که تو زندگیم دیدم. آخه می دونی؟ مردم سالم نور رو دوست دارن. نمی دونم. شاید قبل اینکه پرده ی اتاقم رو آبی کنم تا لنگ ظهر نمی خوابیدم. شاید از وقتی پرده ی آبی رو کشف کردم مثل خون آشام نور گریز شدم. کسی چه می دونه؟ شایدم قبل اینکه راهی برای گرفتن جلوی این همه نور که وارد یه اتاق رو به جنوب می شه پیدا نکرده بودم از عدم تعادل رنج می بردم.
سر تختم رو به سمت شرق گذاشتم. از خواب بیدار می شم و خورشید روی پاهامه می فهمم که ساعت هفت و هشت صبحه و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و خورشید نیست. می فهمم که ظهر شده و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و نور خورشید مستقیم داره می تابه تو چشمم می فهمم که ساعت سه بعد از ظهره و تونستم تمام روز رو بخوابم. دیگه برای بیدار شدن امنه.
سر تختم رو به سمت شرق گذاشتم. از خواب بیدار می شم و خورشید روی پاهامه می فهمم که ساعت هفت و هشت صبحه و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و خورشید نیست. می فهمم که ظهر شده و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و نور خورشید مستقیم داره می تابه تو چشمم می فهمم که ساعت سه بعد از ظهره و تونستم تمام روز رو بخوابم. دیگه برای بیدار شدن امنه.
۱۳۸۷ اسفند ۱۶, جمعه
من اگه یه جا بشینم که یه کاری رو به انجام برسونم می تونم تا موقع تموم شدنش بلند نشم. در مورد خیلی از کارها این شامل خرج کردن اراده ی آهنین می شه. یعنی اینکه نیم ساعت یه بار که به بلند شدن فکر می کنم باید جلوی خودم رو بگیرم. و می گیرم. نتیجه زیاد برام مهم نیست چون می دونم دیگه از این تلاشی که من انجام می دم بیشتر کار فوق بشره. تنها کاری که وقتی می شینم تا انجامش بدم تا موقعی که تموم بشه یه بار هم یاد خستگی در کردن نمی افتم دقیقا همون یه کاریه که از نتیجه اش می ترسم. با اراده ی آهنین نیم ساعت یه بار به زور خودم رو از جام بلند می کنم تا تمرکزم رو از دست بدم ومطمئن باشم که تمام تلاشم رو نکردم. دلخوشی روز مبادا.
اشتراک در:
پستها (Atom)