۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

پرده ی اتاق من آبیه. خوب که فکر می کنم تنها پرده ی آبی ایه که تو زندگیم دیدم. آخه می دونی؟ مردم سالم نور رو دوست دارن. نمی دونم. شاید قبل اینکه پرده ی اتاقم رو آبی کنم تا لنگ ظهر نمی خوابیدم. شاید از وقتی پرده ی آبی رو کشف کردم مثل خون آشام نور گریز شدم. کسی چه می دونه؟ شایدم قبل اینکه راهی برای گرفتن جلوی این همه نور که وارد یه اتاق رو به جنوب می شه پیدا نکرده بودم از عدم تعادل رنج می بردم.
سر تختم رو به سمت شرق گذاشتم. از خواب بیدار می شم و خورشید روی پاهامه می فهمم که ساعت هفت و هشت صبحه و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و خورشید نیست. می فهمم که ظهر شده و دوباره می خوابم. از خواب بیدار می شم و نور خورشید مستقیم داره می تابه تو چشمم می فهمم که ساعت سه بعد از ظهره و تونستم تمام روز رو بخوابم. دیگه برای بیدار شدن امنه.