یک روز خیلی بلند همراه من و تهران خیلی بزرگ
با صدای اس ام اس از خواب بیدار می شم. اما مهم نیست. یک ساعت از موقعی که موبایلم رو کوک کرده بودم گذشته. به زحمت از رختخواب بیرون میام. آلارم رو خاموش می کنم. فکر می کنم دلیل اصلی اینکه تازگی ها زود به زود شارژ موبایلم تموم می شه اینه که صبح ها به مدت یک ساعت پنج دقیقه پنج دقیقه زنگ می زنه.
...
بانک انقدر خلوته که من هنوز دکمه ی نوبت گیری رو فشار نداده شروع می کنه شماره ی ... و مکث می کنه تا من دکمه رو فشار بدم تا بگه به باجه ی سه.
...
آقای عکاسی بهم تذکر می ده که از این به بعد عکس هایی که سایزهاشون یکیه رو در یک فولدر بریزم. نمی دونم چرا به نظرم آدم خیلی فهمیده ای میاد.
...
دوباره موقع کارت زدن مقدار اعتبار کارتم رو نگاه می کنم تا تئوری دیروزم رو که اعتبار بر اساس مدتی که تو مترو هستی کم می شه امتحان کنم. ناگهان چشمم به تابلویی میفته که انگار خطاب به من باشه می گه بابا جون نکن! تا فلان قدر کیلومتر 65 تومن، تا فلان قدر کیلومتر 70 تومن و قبل از اینکه ردیف بعدی رو بخونم قطار حرکت می کنه.
...
دیگه داریم با آقای میدان حر رفیق می شیم. می خوام از این به بعد حر صداش کنم. اما هنوز زوده. یه دفعه هم باید از روبروش برم تا ببینم صورتش چه شکلیه.
...
یاد اون جمله ی معلم فیزیکم میفتم که می گفت دم در دانشگاه نباید کارت ببینن. دانشگاه باید جایی باشه که ملت همین طوری بیان توش رو ببینن. این بیمارستان لقمان دانشگاه خیلی خوبی میشه.
...
نه مثل اینکه اگه در ساعتی غیر از 8 و نیم شب از پیاده روی نواب حرکت کنی نه تنها آدم توش هست بلکه بهت متلک هم می اندازن. پس این متلک اندازا بعد تاریکی کجا می رن؟ می رن چاقوهاشون رو از خونه بیارن؟
...
اینترنت نداریم. عوضش ناهار خیلی چرب نیست.
...
تا پام رو از دانشگاه می ذارم بیرون شر شر بارون شروع می شه. با افتخار چتری رو که بعد از سه روز خر حمالی به درد خورده در میارم اما تازه به این نتیجه می رسم که هم نگه داشتنش تو باد سخته هم آب های روش هی می چکه تو صورتت، هم کفش و جورابت همون قدر خیس می شه. فقط موهاته که خشک می مونه که مطمئن نیستم چندان مزیتی باشه.
...
کم کم دارم پیشرفت می کنم. فقط یه واگن با خروجی میرداماد ایستگاه امام خمینی فاصله دارم. شروع می کنم سلانه سلانه به سمت پله ها حرکت کردن. پیرزنی دوان دوان به سمت پله ها میاد و ناگهان انگار که تازه ذهنش تابلویی رو که چند قدم پیش خونده بود پردازش کرده باشه می ایسته و می گه این که می ره میرداماد و همون جا خشکش می زنه. جمعیتی که از مترو پیاده شدن دیگه به پله ها رسیدن و دوان دوان به سمت میرداماد حرکت می کنن و حتی یک نفر هم کاری نداره که چون کسی از طرف مقابل در حال دویدن نیست احتمالا قطاری در ایستگاه آماده ی حرکت نیست. مهم نسیت. فقط باید دوید. به پیرزن نگاه می کنم که وحشت زده خشکش زده و صبر می کنم تا نگاهش با نگاهم تلاقی کنه تا ازم کمک بخواد. بهش می گم مادر جون کجا می خوای بری؟ می گه من می خوام برم... می خوام برم... احساس می کنم که مغزش قفل کرده و کم مونده که بزنه زیر گریه. می گم حرم مطهر؟! می گه الهی من پیش مرگت شم!
...
چقدر خوشحالم که یه زنم و می تونم در این ساعت که مترو داره می ترکه سوار واگن نه در حال ترکیدن خانم ها شم. خیلی متاسفم که هم جنسام در این ساعت از روز همگی یا دارن با مردشون حرف می زنن. یا دارن پشت سر مردشون با دوستاشون حرف می زنن. یا یه گوشه بق کردن و به خاطر دعوایی که با مردشون کردن آه می کشن و هیچ کس از دیدن خودکار نامرئی که فقط با لیزر خونده می شه اندازه ی من به هیجان نمیاد. از آلان دارم به چیزهایی فکر می کنم که رو پیشونی دوستام خواهم نوشت!
...
حالا به فرض قیمت همه ی کتاب هایی رو که می خواستی می دونستی و پول همرات داشتی. دلیل نمی شه که وزن همشون رو هم بدونی! احساس می کنم کتفم داره کنده می شه.
...
زیر بارون شدید درست موقعی که از در نمایشگاه خارج می شم آقاهه که داره به سمت در می دوئه ازم می پرسه خانوم دیگه تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم نمایشگاه تعطیل شد. دوباره می پرسه یعنی دیگه کسی رو تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم تو غرفه ها راه نمی دن اما می ذارن بیاین بیرون! هر دومون از جواب عجیب من شوکه شدیم. هر کدوم راه خودمون رو می گیرم و می ریم.
...
چون چراغ سبز شده و تاکسی که جلوی لاین گردش به راست رو گرفته روشن نمی شه آقای پشت سرش دستش رو از روی بوق بر نمی داره. بعد از این که بالاخره تاکسی روشن می شه و به راه مستقیمش ادامه می ده آقای عصبانی ماشین پشتی به سمت راست می پیچه ماشین رو نگه می داره، شیشه رو می کشه پایین و با اینکه مطمئنه که دیگه راننده ی تاکسی صداش رو نمی شنوه با داد و بی داد شروع به فحش دادن می کنه. به نظرم این فحش ها رو فقط برای زن و بچش که کنارش نشستن می ده. فحش هاش به اندازه ی کافی گویای احساسش نیستن بنابراین به عنوان حسن ختام تصمیم می گیره که یه فحش ناموسی بده. می تونم قسم بخورم که می گه مادر قهوه!!! حالا شغل مادر آقای راننده ی تاکسی پیکان مدل شصت دقیقا چه ربطی به این ماجرا داره من اطلاعی ندارم.
...
تو تاریکی با کتفی که داره کنده می شه، جوراب های خیس، شلوار خیس تر، تو کوچه ای که پرنده پر نمی زنه به سمت خونه حرکت می کنم. خیالم از دیشب راحت تره. هیچ دزد و متجاوزی حال نداره تو این هوا از خونه بیرون بیاد!
با صدای اس ام اس از خواب بیدار می شم. اما مهم نیست. یک ساعت از موقعی که موبایلم رو کوک کرده بودم گذشته. به زحمت از رختخواب بیرون میام. آلارم رو خاموش می کنم. فکر می کنم دلیل اصلی اینکه تازگی ها زود به زود شارژ موبایلم تموم می شه اینه که صبح ها به مدت یک ساعت پنج دقیقه پنج دقیقه زنگ می زنه.
...
بانک انقدر خلوته که من هنوز دکمه ی نوبت گیری رو فشار نداده شروع می کنه شماره ی ... و مکث می کنه تا من دکمه رو فشار بدم تا بگه به باجه ی سه.
...
آقای عکاسی بهم تذکر می ده که از این به بعد عکس هایی که سایزهاشون یکیه رو در یک فولدر بریزم. نمی دونم چرا به نظرم آدم خیلی فهمیده ای میاد.
...
دوباره موقع کارت زدن مقدار اعتبار کارتم رو نگاه می کنم تا تئوری دیروزم رو که اعتبار بر اساس مدتی که تو مترو هستی کم می شه امتحان کنم. ناگهان چشمم به تابلویی میفته که انگار خطاب به من باشه می گه بابا جون نکن! تا فلان قدر کیلومتر 65 تومن، تا فلان قدر کیلومتر 70 تومن و قبل از اینکه ردیف بعدی رو بخونم قطار حرکت می کنه.
...
دیگه داریم با آقای میدان حر رفیق می شیم. می خوام از این به بعد حر صداش کنم. اما هنوز زوده. یه دفعه هم باید از روبروش برم تا ببینم صورتش چه شکلیه.
...
یاد اون جمله ی معلم فیزیکم میفتم که می گفت دم در دانشگاه نباید کارت ببینن. دانشگاه باید جایی باشه که ملت همین طوری بیان توش رو ببینن. این بیمارستان لقمان دانشگاه خیلی خوبی میشه.
...
نه مثل اینکه اگه در ساعتی غیر از 8 و نیم شب از پیاده روی نواب حرکت کنی نه تنها آدم توش هست بلکه بهت متلک هم می اندازن. پس این متلک اندازا بعد تاریکی کجا می رن؟ می رن چاقوهاشون رو از خونه بیارن؟
...
اینترنت نداریم. عوضش ناهار خیلی چرب نیست.
...
تا پام رو از دانشگاه می ذارم بیرون شر شر بارون شروع می شه. با افتخار چتری رو که بعد از سه روز خر حمالی به درد خورده در میارم اما تازه به این نتیجه می رسم که هم نگه داشتنش تو باد سخته هم آب های روش هی می چکه تو صورتت، هم کفش و جورابت همون قدر خیس می شه. فقط موهاته که خشک می مونه که مطمئن نیستم چندان مزیتی باشه.
...
کم کم دارم پیشرفت می کنم. فقط یه واگن با خروجی میرداماد ایستگاه امام خمینی فاصله دارم. شروع می کنم سلانه سلانه به سمت پله ها حرکت کردن. پیرزنی دوان دوان به سمت پله ها میاد و ناگهان انگار که تازه ذهنش تابلویی رو که چند قدم پیش خونده بود پردازش کرده باشه می ایسته و می گه این که می ره میرداماد و همون جا خشکش می زنه. جمعیتی که از مترو پیاده شدن دیگه به پله ها رسیدن و دوان دوان به سمت میرداماد حرکت می کنن و حتی یک نفر هم کاری نداره که چون کسی از طرف مقابل در حال دویدن نیست احتمالا قطاری در ایستگاه آماده ی حرکت نیست. مهم نسیت. فقط باید دوید. به پیرزن نگاه می کنم که وحشت زده خشکش زده و صبر می کنم تا نگاهش با نگاهم تلاقی کنه تا ازم کمک بخواد. بهش می گم مادر جون کجا می خوای بری؟ می گه من می خوام برم... می خوام برم... احساس می کنم که مغزش قفل کرده و کم مونده که بزنه زیر گریه. می گم حرم مطهر؟! می گه الهی من پیش مرگت شم!
...
چقدر خوشحالم که یه زنم و می تونم در این ساعت که مترو داره می ترکه سوار واگن نه در حال ترکیدن خانم ها شم. خیلی متاسفم که هم جنسام در این ساعت از روز همگی یا دارن با مردشون حرف می زنن. یا دارن پشت سر مردشون با دوستاشون حرف می زنن. یا یه گوشه بق کردن و به خاطر دعوایی که با مردشون کردن آه می کشن و هیچ کس از دیدن خودکار نامرئی که فقط با لیزر خونده می شه اندازه ی من به هیجان نمیاد. از آلان دارم به چیزهایی فکر می کنم که رو پیشونی دوستام خواهم نوشت!
...
حالا به فرض قیمت همه ی کتاب هایی رو که می خواستی می دونستی و پول همرات داشتی. دلیل نمی شه که وزن همشون رو هم بدونی! احساس می کنم کتفم داره کنده می شه.
...
زیر بارون شدید درست موقعی که از در نمایشگاه خارج می شم آقاهه که داره به سمت در می دوئه ازم می پرسه خانوم دیگه تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم نمایشگاه تعطیل شد. دوباره می پرسه یعنی دیگه کسی رو تو غرفه ها راه نمی دن؟ جواب می دم تو غرفه ها راه نمی دن اما می ذارن بیاین بیرون! هر دومون از جواب عجیب من شوکه شدیم. هر کدوم راه خودمون رو می گیرم و می ریم.
...
چون چراغ سبز شده و تاکسی که جلوی لاین گردش به راست رو گرفته روشن نمی شه آقای پشت سرش دستش رو از روی بوق بر نمی داره. بعد از این که بالاخره تاکسی روشن می شه و به راه مستقیمش ادامه می ده آقای عصبانی ماشین پشتی به سمت راست می پیچه ماشین رو نگه می داره، شیشه رو می کشه پایین و با اینکه مطمئنه که دیگه راننده ی تاکسی صداش رو نمی شنوه با داد و بی داد شروع به فحش دادن می کنه. به نظرم این فحش ها رو فقط برای زن و بچش که کنارش نشستن می ده. فحش هاش به اندازه ی کافی گویای احساسش نیستن بنابراین به عنوان حسن ختام تصمیم می گیره که یه فحش ناموسی بده. می تونم قسم بخورم که می گه مادر قهوه!!! حالا شغل مادر آقای راننده ی تاکسی پیکان مدل شصت دقیقا چه ربطی به این ماجرا داره من اطلاعی ندارم.
...
تو تاریکی با کتفی که داره کنده می شه، جوراب های خیس، شلوار خیس تر، تو کوچه ای که پرنده پر نمی زنه به سمت خونه حرکت می کنم. خیالم از دیشب راحت تره. هیچ دزد و متجاوزی حال نداره تو این هوا از خونه بیرون بیاد!