۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

دختره‌ی عوضی از صبح تا حالا یه لحظه خفه نشده. اول فکر می‌کردم دو تایی دارن تمرین حل می‌کنن. بعد ساعت نزدیک 6 شد و دیدم هی داره مثل مرغ بالا و پایین می‌پره که مثلا ده دقیقه وقت دارم. دو زاریم افتاد که این پسره‌ی بدبخت رو نشونده تمریناشو حل کنه. از اون موقع تا حالا داره یا رژه می‌ره تلفن حرف می‌زنه یا هی منت این پسرا رو می‌کشه که باید بیایید! اول فکر کردم دارن می‌رن مسافرت که باید عده زیاد باشه تا خوش بگذره! بعد فهمیدم که نخیر. تشریف می‌برن کنسرت! انگار که پیک نیکه. اونم این کنسرتای ایران که یه قرم نمی‌تونی بدی. باس بشینی رو صندلی. حرفم که نمی‌شه بزنی. هدف فکر کنم پس همین لاس زدنه. با همه‌ی پسرا لاس می‌زنه اما همه رو شما خطاب می‌کنه. این کارش اعصابمو خورد می‌کنه. الان دو ساعتی می‌شه که هیچی نمی‌فهمم از چیزایی که دارم می‌خونم. به تنها چیزی که فکر می‌کنم خفه کردن صدای اونه. نه. خفه شدن زیادی ساده است! راه بیفتم برم خونه. اینطوری می‌تونم تو راه نقشه‌های دیگه‌ای واسش بکشم.