۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

در خونه رو باز کردم و وارد راه پله شدم. بوی تند سیر به دماغم خورد. میرزا قاسمی؟! دو طبقه پایین اومدم. بوی بارون هم اضافه شد. یکهو پرت شدم به یک ظهر تابستانی در شمال. در ماشین رو باز کردم. بوی سرکه خورد به دماغم. از شمال در اومدم و پرت شدم به یک بعد از ظهر پاییزی در خونه‌ی عموم. یادم اومد که دیشب خواب دیدم عروسی دختر عمومه. لباس عروس پوشیده و آرایش کرده اومد. دو تا پسر کت و شوار پوشیده و سلمونی رفته اومدن جلو. به یکیشون اشاره کرد و گفت: تو. بعد روش رو برگردوند و نگاه مهربونی به اون یکی کرد. پسره ناراحت شد. اما چیزی نگفت. رفت. اونی که موند خوشحال بود. رفت سوار ماشین عروس شد. رفتم به طرف ماشین خودمون تا غر بزنم که این چه وضع داماد انتخاب کردنه. در رو باز کردم و سرم رو کردم تو ماشین. زن عموم رو صندلی عقب بود. سرم رو آوردم بیرون و یواشکی گریه کردم. نمی‌خواستم یادش بیندازم که مرده. عروسیمون خراب می‌شد. استارت زدم و راه افتادم.