همه آن چه از کودکی برایم به جا مانده تصاویر آشنایی است که در گوشه و کنار خانه پدربزرگ گاه و بیگاه شکارم میکنند.
۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۴, سهشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
یک روز هم که تصمیم گرفتیم به منظور کمک به کاهش ترافیک، از طریق ناوگان حمل و نقل شهری به تردد بپردازیم و از هوای زودرس بهاری استفاده کنیم و پهلوان هم شده بودیم و هیچ کت و ژاکتی به همراه نداشتیم و به قول معروف شاید داشتیم کل کل میکردیم با پروردگار،گوی گردون تصمیم گرفت که طبق معمول یک درس حسابی بهمان دهد و برایمان در آن بیرون از پنجره مانور رعد و برق ترتیب داده است. شاید باید اینجا صبر کنیم تا بهار که هیچ، تابستان شود!
۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه
با خودم فکر میکنم : دقیقا کی بود؟ اون روزی که من رسما تبدیل به یک بزرگسال شدم کی بود؟ خودم اصلا نفهمیدم کی اومد. اما دیگران نمیدونم چرا احساسش کردن. در جواب خانمی که یک کاره تو مترو اومد نشست بغل دستم و ازم در مورد یک سری مسایل خیلی بزرگسال نصیحت میخواست فقط یک چیز به نظرم میرسید و گفتم: خانم من هنوز بچهام! به نظرش جواب قابل قبولی نیومد، همین طور که به نظر بابام تعلل در رفتن سر کار بعد از این همه تحصیل قابل قبولی نیست. وقتی گوی گردون بهت برچسب بزرگسال میزنه، دیگه فرار کردن از گرفتن تصمیمات بزرگسالی که به طرفت پرتاب میکنه کار خیلی سختیه.
۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه
چرا هر کی دوربین دست آدم میبینه میخواد بدونه که از چی داری عکس میگیری؟! انگار که اگه بگی داری از سیاست انکار عکس میگیری همه میگن آهان! فهمیدم! پدیدهای هست در فرهنگ شرقی به اسم اصل بقای تصویر. انگار که هر آدمی یه تعداد تصویر ثابت داره که درهر لحظه از زمان در فضا ساطع میشه. حالا اگه یک نفر ازت عکس بگیره یعنی یکی از اون تصویرها رو دزدیده. مردم شرقی در مورد تصویرشون خیلی گیرت (با لهجه خوانده شود) دارن!
مامانم تا عید بهم فرصت داده که ول بچرخم. نمیدونم بعدش میخواد چه کارم کنه اگه ول چرخیدم!
اشتراک در:
پستها (Atom)