۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

داره تعریف می‌کنه که چقدر اضطراب کشیده چون بدون اینکه حتی یک بار هم عروس رو ببینه سر سفره‌ی عقد نشسته و چقدر شانس آورده که عروس رو پسندیده. تعریف می‌کنه که چطور قبل عقد برای دختری که تا به حال ندیده بوده نامه نوشته و توضیح داده که کیه و چه کاره‌س و اینکه مثل پدرش خشکه مقدس نیست و می‌گه که چطور پدر دختر اتفاقی نامه رو دیده و چشمهاش پر از شیطنت می‌شه و می‌خنده. عین همین خنده‌ی شیطنت آمیز رو تکرار می‌کنه وقتی که داره تعریف می‎کنه که چطور پدرش بیدار بوده و فقط خودش رو به خواب زده بوده وقتی داشته برای مادرش از دختره تعریف می‌کرده بعد از اینکه بالاخره دیدتش. برای یک لحظه برام از نقش پدربزرگ و مادربزرگ خارج می‌شن و تبدیل به دو تا جوون می‌شن. احتمالا تا آخر عمر دیگه همین طور برام یاقی می‌مونن. مثل روزی که پدر و مادرم برام از نقش پدر و مادر خارج شدن و تبدیل به دو تا جوون شدن.
حرف‌هاش که تموم می‌شه هنوز شوق و هیجان در چهره‌ش دیده می‌شه. نگاهی به ساعت میاندازه و می‌گه: ما گرم صحبت شدیم ساعت خوابمون هم گذشت. شب بخیر می‌گه و می‌ره به اتاقش. نیم ساعت بعد یواشکی به اتاقش می‌رم و به صدای نفس‌هاش گوش می‌کنم. هنوز بیداره. یحتمل برگشته به همون روزها.