هر بار شروع میکنه یه حرفی زدن دیگران سریع مکالمه رو در دست میگیرن و بهش مجال نمیدن حرف بزنه. گوشش هم سنگین شده و درست نمیفهمه که چی میگن. برای همین مظلوم یه گوشه میشینه و فقط به حرف زدن دیگران نگاه میکنه که فکر کنن در مکالمه شرکت داره. اما من دلم میخواد که حرف بزنه. دلم میخواد که فقط اون حرف بزنه. هر بار که یه حرفی رو شروع میکنه و میبینه که کسی گوش نمیده همش میخوام بهش بگم عیب نداره! واسه من تعریف کن. به من نگاه کن که نمیتونم چشم ازت بردارم. بعضی وقتا چشمش بهم میفته و دلش رو پیدا میکنه که ادامه بده. داره برام تعریف میکنه که ... نمیدونم چی داره برام تعریف میکنه. اصلا به حرفاش گوش نمیدم. فقط دلم میخواد با اون لهجهی ترکی هی برام حرف بزنه. دستاش رو به هم گره بزنه، بلند کنه و به یه سمتی اشاره کنه، بذاره رو دستهی مبل و باهاشون بازی کنه. دلم میخواد بخنده. دلم میخواد سرش رو تکون بده و عشوه بیاد. دلم میخواد بلند شم برم اون جسهی کوچولوش رو محکم بغل کنم و لپش رو ببوسم. کار دنیا رو میبینی؟ همهی مادربزگا به زور از نوهها ماچ میگیرن مال ما التماس هم بکنیم نمیذاره بریم طرفش.