۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
وقتی از بچگی خونتون تو یه کوچه باشه یک سری المان ها هستند که با بچگی شما و مدرسه ی بچه ها هویت پیدا می کنند. مثل خونه ی بهاره استقامتی، خونه ی سیاوش و خونه ی جهانی اینا. امروز مامان نازنین رو بعد مدت ها تو کوچه دیدم. چقدر شکسته شده بود. اول نشناختمش. فکر کردم باید مامان مامان نازنین باشه. بعد یادم افتاد که مامان مامان نازنین یه شکل دیگه بود. اینطوری آدم عمر خونه رو می فهمه ها.
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سهشنبه
دوست ندارم عکسهای خانوادگی دم دست باشن. دوست دارم توی آلبومها قایم شده باشن. دوست دارم آلبومها یک جایی باشن که در آوردنشون سخت باشه. اونوقت زود به زود بهشون سر نمیزنی. ممکنه ده سال یک بار بشینی تماشاشون کنی. اینطوری هیچ ایدهای نداری که چی خواهی دید. دوست دارم به چهرههای آدمهای اون موقع نگاه کنم، خودم رو بذارم جای اونا و ببینم که چطور از آینده خبر ندارن. به قیافهی خودم و دختر عمهم نگاه کنم که دو تا نوزادیم و روی تخت دراز کشیدیم و به این فکر کنم که چطور الان خودش یه نوزاد همین قدی داره. دوست دارم به قیافهی هم کلاسیم نگاه کنم و ببینم که چطور روحشم خبر نداشت از اینکه ده سال بعد تو یه مملکت دیگه داره با یک چینی ازدواج میکنه. دوست دارم به قیافهی دوست مامانم نگاه کنم و ببینم که چطور فکرشم نمیکرد که چند سال بعد ازدواج کنه، بچه دار شه و شوهرش تو سقوط هواپیمای ارمنستان بمیره. دوست دارم به قیافهی کسایی نگاه کنم که عضو خانواده بودن و دارن لبخند میزنن و به وضوح تعلق رو احساس میکنن، اما الان به هر دلیلی از خانواده خارج شدن و حالا حتی اگه تو خیابون آدم رو ببینن شاید نشناسن.
قدیما خیلی خوب بود. مثل الان نبود که آدما از همه چیز و به میزان زیاد عکس بگیرن. اون وقتا مردم فقط از اوقات خوشی و اونم یکی دو تا عکس میگرفتن. عکس یه ارزشی داشت. آدم وقتی به آلبومهای عکس نگاه میکنه احساس میکنه داره خود خوشبختی رو میبینه. لذت بی خبری.
قدیما خیلی خوب بود. مثل الان نبود که آدما از همه چیز و به میزان زیاد عکس بگیرن. اون وقتا مردم فقط از اوقات خوشی و اونم یکی دو تا عکس میگرفتن. عکس یه ارزشی داشت. آدم وقتی به آلبومهای عکس نگاه میکنه احساس میکنه داره خود خوشبختی رو میبینه. لذت بی خبری.
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
عکسهای دوران مدرسه رو از نماهای نسبتا دور هی در این کتاب چهره به اشتراک میگذارن. من به هر کدوم که نگاه میکنم صرف این نکته که با احتمال نود درصد در اون موقع در مدرسه بودم باعث میشه همش بترسم که تا ابدیت در یک عکسی که از وجودش هم خبر نداشتم گیر کرده بوده باشم. خوبیش اینه که عکسهای اون موقع همه یکم تار هستن و البته قیافهها هم همه مثل هم و خوشبختانه خودم نمیتونم خودم رو تشخیص بدم.
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)