۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

حالا چون متوفی نود و پنج سالش بوده و نوه اش الان از من بزرگتره هیچ بنی بشری در مجلس ختمش گریه نمی کنه و همه دارن تو قسمت زنونه مثل مرغ قد قد می کنن و یک لحظه هم خفه نمی شن. آخونده هم داره پای بلند گو می گه که همه ی خیابان های تهران می رن می خورن به اتوبان چند بانده ی خلیج فارس و حالا که کلاهتون رو از سرتون برداشتین بپایین کلاه گشاد تر سرتون نره! من زیاد ربطش رو به مراسم ختم نمی فهمم. کسی هم بهش گوش نمی کنه تا وقتی که به ترکی شروع می کنه شعری رو از شهریار خوندن و ملت انگار که یکهو دوبله شده باشه همه ساکت می شن تا ببینن چی می گه. ولی خوب من زیاد اینجاهاش رو نمی فهمم و فقط دارم فکر می کنم "دونیا"ی ترکی خیلی به نظر بزرگتر از دنیای فارسی میاد. وقتی شعرش تموم شد و کلی از روی کاغذ خوند که متوفی چقدر تو بازار تهران و تو بازار تبریز آدم مهمی بوده (که باز هم من ربطش رو به مجلس ختم نمی فهمم بیشتر شبیه شمردن اموال می مونه) می گه که مهمونای محترم لطفا راه بیفتین برین خونه هاتون که مجلس ختم بعدی در انتظاره. اونوقته که ماراتون بوس با مانع شروع می شه و یک صف طویلی واسه ماچ و رو بوسی شکل می گیره و یک نیم ساعتی طول می کشه تا بالاخره این همه خانوم همه همدیگه رو ماچ کنن و از در مسجد خارج بشن.خانوم خادم مسجد هم همش داره داد می زنه و دعواشون می کنه که زود باشین گورتون رو گم کنین.در تمام این مدت گوشه ی چشمم به تلویزیونیه که داشت آقای آخوند رو نشون می داد و حالا دوربینش  روی عکس متوفی در قسمت مردونه فیکس شده و هی زوم این و زوم اوت می کنه. انگار که متوفی هی داره می گه آهای! به من توجه کنین! اما کسی عین خیالش نیست.  بعضی ها حتی دوربین در آوردن و دارن عکس یادگاری می گیرن! با خودم فکر می کنم خوب شد عید مثل بچه های خوب همه ی عید دیدنی هام رو رفتم و متوفی رو هم دیدم. نمی دونم چرا ولی فکر می کنم اگه ندیده بودم الان پشیمون بودم. این ترسیه که من همیشه دارم. اما بقیه ی ملت عین خیالشون نیست. انقدر فضا مفرحه که کم مونده موقع خداحافظی به صاحب عزا بگم خوشحال شدیم! بر می گردم و برای آخرین بار به تلویزیون نگاه می کنم. عکس متوفی سر جاش نیست. جمعش کردن تا متوفی بعدی رو جاش بذارن.