۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

پیشمی و برای اولین باره شاید که کاملا با منی. دائم چشمات دنبال هر فکری که به ذهنت می‌رسه پر نمی‌کشه و بره. خیال پردازی‌هات از راه نمی رسه و تو رو با خودش از پیشم نمی‌بره. وقتی یک حرفی بهت می‌زنم و وسطش یه وقفه‌ای پیش میاد یادت می‌مونه که داشتیم راجع به یک چیزی حرف می‌زدیم. از اون بیشتر! حتی یادت می‌آد که راجع به چی بود. همه‌ی جمله‌هات با «چی می‌خواستم بگم؟» شروع نمی شه. بعضی وقتا به من حتی می‌گی «چی می‌خواستی بگی؟». عادت ندارم به این همه توجه. حس می کنم دارم کم کم دور می شم ازت. احساس می‌کنم که دلم می‌خواد بدوئم و برم. دلم می‌خواست که حواست به من نبود. دلم می‌خواست که با هم دنبال حواس پرتی‌هات می‌دویدیم. دنبال توجهت دویدن رو دوست داشتم. بلد نیستم از حضورت استفاده کنم. انگار که این همه وقت دنبالت می دویدم تا بگیرمت اما حالا که گرفتمت پشیمون شدم. فهمیدم تماشا کردنت رو بیشتر از با تو بودن دوست دارم. کاشکی دوباره همون داغونی می‌شدی که قبلا بودی.