همین طوری بی خبر از همه جا، انگار که از اردوگاه کار اجباری 200 ساعته نجات پیدا کرده باشم، صبح جمعهی آخرین روز ماه لپتاپم رو باز میکنم و چشمم به تقویم میفته و یاد این میفتم که یک گوشهای از این دنیا امرزو تولد توئه. با خودم فکر میکنم آیا هنوز هم از یک هفته قبل هیجانزدهای و انگار که چه اتفاق مهمی قراره بیفته بیقرار نقشههایی هستی که دوستات برات میکشن؟ آیا مثل اونوقتا امروز صبح چنان از خواب بیدار شدی که انگار حقته تمام دنیا همین یک روز فقط برای تو باشه؟ نکنه دیگه برات دل و دماغ نمونده باشه؟ مثل شیطنت چشمای من که دیگه داره بزرگ میشه؟ نکنه کسی نمونده باشه که وظیفه داشته باشه برای تولدت همون طور که انتظار داری برنامه بچینه؟ چشمم بعد از مدتها به نوشتههای دیوار بالای تختم میفته. با خودم فکر میکنم: گذشته رو نمیشه پاک کرد. نمیشه فراموش کرد. اما من دیگه حسابی روت نقاشی کردم.