در یک بعد از ظهر بیحوصلهگی و تنهایی در کوچه پس کوچههای فیس بوک ول میچرخم. عکسی دسته جمعی از فارغالتحصیلان هشت سال بعد مدرسه پیدا کردهام. به کودکی مشترکمان فکر میکنم. در میان همان دیوارهایی که من هشت سال قبل از بینشان عبور کرده بودم و در کنار همان افرادی که من هشت سال قبل برای همیشه پشت سر گذاشته بودم. عکس خیلی دور است و چیز خاصی از چهرهها معلوم نیست. انگار که ما بوده باشیم که آنجا ایستادهایم و با دوربینی هشت سال بهتر عکس گرفتهایم. روی هر کسی که در عکس تگ شده است کلیک میکنم. سرنوشت تک تکشان را به دقت دنبال میکنم. همان دانشگاههایی که ما رفتیم. همان رشتههایی که ما خواندیم- در همان خانهای که ما در آن بزرگ شدیم. یکیشان که انگار خودِ خودِ من باشد! همان کتابهایی را دوست دارد که من هشت سال پیش دوست داشتم و به همان موسیقی گوش میدهد که من هشت سال پیش گوش میدادم. گیرم فیلمها کمی به روز شده باشند! حتی به اندازهی خودِ هشت سال پیشِ من انقدر از خود راضی است که عکس پروفایلش از خیلی نزدیک باشد و چنان به دوربین زل زده باشد که انگار طلبی چیزی از آدم دارد. و تازه از این جالبتر اینکه همه در همان فاز فلسفیِ ِ افسردگی ِهشت سال پیش، انگار که یکهو حقیقت ِ زندگی بهشان الهام شده باشد و انگار که تنها به آنها الهام شده باشد و انگار نه انگار که هشت سالِ پیش به ما الهام شده بود و فقط هم به ما! و در عین ِ حال در همان فاز بیخیالی و ذوق، انگار که اولین کاشفان ِ زندگی باشند در طول ِ تاریخ و با افتخار همهی مکاشفاتشان را نوشتهاند روی دیوارشان که ببینید ما چه زدیم به خال! بعد هشت سال بعد هم لابد همان یکی که شبیه من است یک روز تعطیل رفته سر کار و وقتی کارش نمیآید در اینترنت ول میچرخد و به آینهی هشت سال ِ قبلش نگاه میکند. ای هشت سال بعد ِ من! اگر الان نشستی و داری به من نگاه میکنی و فکر میکنی که من چهقدر سادهم و چهقدر بچهم و چهقدر از دنیا بیخبرم و چه زندهگی در پیش رو دارم و فکر میکنی که من حواسم نیست و داری بهم میخندی، دلم میخواهد بدانی که من در همین لحظه زل زدهام در چشمهای تو!