اون اول اولش که یه چیز نویی میخری و خیلی دوسش داری تا اینکه یکهو یک بلایی سرش میاد و مثل یک خنجری در قلبت فرو میره! بعد دیگه معمولی دوسش داری و هر بلایی سرش میاری و دست آخر هم میاندازیش دور انگار نه انگار! خوب یادمه روزی که ساعتم رو خریدم و کلی دوسش داشتم و بهش افتخار میکردم و تا یکی دو ماه وقتی تو خیابون راه میرفتم و سنگینیش رو، روی مچ دستم حس میکردم هی خوشم میومد و انگار که یک آهنگ شادی همش تو گوشم نواخته میشد تا اینکه یک روز انگار که نوار جر بخوره یکهو تق! دستم خورد به یک دیواری و شیشهش خط افتاد! یک خط خیلی خیلی ریز که باید در زاویهی خاصی میگرفتی تا میدیدیش. تا یک هفته ناراحت بودم و هی در اون زاویه میگرفتمش ببینم هنوز سر جاشه یا شاید به طرز جادویی یکهو غیب شده! وقتی مطمئن شدم برای همیشه اونجاست و خیال نداره بره دیگه برام عادی شد. الان دیگه کار به جایی رسیده که هر دفعه دستم رو میشورم یه نیم ساعتی کار نمیکنه و من دیگه یاد گرفتم درش رو با ناخون حتی باز کنم و دل و رودش رو بریزم بیرون و بگیرمش زیر سشوار تا راه بیفته، درش رو ببندم و دوباره تنظیمش کنم. آخرای عمرش رو داره میگذرونه حیوونی!