۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

یه کتابی رو ده سال پیش خونده باشی و یکهو یه روز به خودت بیای و ببینی زندگیش کردی. انگار که اگه الان بشینی و یه کتابی راجع به خودت بنویسی همون اون خواهد بود. وقتی به اون زمان‌های خودم فکر می‌کنم، وقتی که اول جوونیم بود و دلم می‌خواست دورخیز کنم و شیرجه بزنم تو زنده‌گی، وقتی که هنوز همه‌ی زنده‌گیم پیش‌ روم بود، اون وقتی که این کتاب رو می‌خوندم بار عجیب غمی که قهرمان داستان حس می‌کرد و این‌که هیچ چیز اون سرنوشت منحوطش دست خودش نبود متعجبم می‌کرد. دلم براش می‌سوخت. با خودم فکر می‌کردم آدم چطور می‌تونه انقدر بدشانس باشه. نه! زنده‌گی نمی‌تونه انقدر بی‌رحم باشه. حتی برام یکی از زنده‌گی‌های نامتناهی ممکن هم نبود. حالا نمی‌دونم که این‌که یکی از کتابای محبوبم بود این بلا رو سرم آورد؟ یا این‌که خیلی شبیه قهرمان داستان بودم برام عزیزش کرده بود یا از همون دوران حس می‌کردم یه روزی سرنوشت خودم همین خواهد بود. شایدم این دهن‌کجی روزه‌گار بود به ساده‌لوحی من. به این که فکر می‌کردم اینا فقط توی داستان‌ها اتفاق میفته. دقیق نمی‌دونم این من بودم که گربه رو پرت کردم به طرفش یا گربه خودش پرید. یا اصلا گربه از کجا سر و کلش پیدا شد؟ چه فرقی می‌کنه؟ کاش آخر کتاب نوشته بود که چه بلایی سرش اومد. شایدم نوشته بود و من یادم نیست. یعنی باید بخونمش دوباره؟ یا بشینم خودم بنویسم آخرش رو؟