من شک کردم. برای یک نصف روز شک کردم. به خودم؛ به زندهگی. به سادهلوحی خودم خندیدم. به حماقتم. به این امید بچهگانه که زندهگی هنوز شروع نشده. که بالاخره یک روز اتفاق میفته. به اینکه باید جنگید. به اینکه باید خواست. باید غیر ممکن رو خواست و نباید به واقع بینانه رضایت داد. باید به خاطرش مبارزه کرد. نه به خاطر اون چیزی که میخوای. که به خاطر خود خواستن. که چیزی ازت نمیمونه بدون خواستن. که چیزی ازت نمیمونه بدون امید. که پشت میکنه زندهگی بهت بدون امید. آره. یه چند ساعتی شک کردم. ساعتهای تیره و تاری بود. اما اون اومد دنبالم. ازم قطع امید نکرد. تنهام نگذاشت. زندهگی رو میگم. با این سرباز وفادارش مهربون بود. حالا دلم میخواد جشن بگیرم. دلم میخواد فریاد بکشم. پاهام رو بکوبم زمین و برقصم. باز میخوام بجنگم. با حضورم لحظهها رو دگرگون کنم. تا نباشد که بعد مرگم بگن «از کرم خاکی هم بیآزارتر بود.» بذار بعد مرگم بگن: امیدوار بود! احمق بود!