۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

سابینا دست او را گرفت و به طرف آینه‌ی بزرگی کشید که چند قدم آن طرف‎تر به دیوار تکیه داشت. سپس بدون رها کردن دستش او را در آینه نگریست و نگاهی طولانی و پرسنده، گاهی به خود و گاهی به او می‌افکند.
پای دیوار، روی زمین مجسمه‌ای یک سر با یک کلاه گرد لبه‌دار قدیمی قرار داشت. سابینا برای برداشتن کلاه خم شد و آن را به سر گذاشت و روبروی آینه ایستاد: حالا زنی زیبا و دست نیافتنی، بیحرارت و خاموش با کلاه گرد لبه‌دار کاملا عجیبی، در آینه نمودار بود که دست آقایی را با کراوات و لباس خاکستری، در دست داشت. فرانز یکبار دیگر از این‌که دوستش را خوب نشناخته است شگفت‌زده شد. او می‌خواست یک شوخی عجیب، یک نمایش دونفری خودمانی با او بازی کند، فرانز با حالتی از درک و رضایت لبخند زد. 
فکر می‌کرد سابینا به نوبه‌ی خود به او لبخند خواهد زد، ولی انتظارش برآورده نشد. سابینا دست او را رها نمی‌کرد و نگاهش مدام در آینه از سوی یکی به سوی دیگری می‌رفت. نمایش داشت بیش از حد به طول می‌انجامید. فرانز در این فکر بود که این شوخی (هر چند ظریف) اندکی بیش از اندازه ادامه یافته و باید تمام می‌شد: با ظرافت کلاه گرد لبه‌دار را میان دو انگشت گرفت و روی پایه‌اش گذاشت. گویی سبیلهایی را پاک می‌کند که پسری شیطان روی تصویر مریم باکره کشیده است.
سابینا بدون حرکت خود را چند ثانیه‌ی دیگر در آینه نگریست. سپس فرانز با لطف و طرافت مهربانانه‌ای او را بوسید. آنگاه یک بار دیگر از او خواست که ده روز دیگر با او به پالرم برود. این بار سابینا صمیمانه قول داد و او از خانه بیرون آمد.
فرانز دوباره احساس سرزندگی می‌کرد. ژنو را - که در تمام عمرش به عنوان پایتخت ملال و کسالت، لعنت کرده بود- اینک زیبا و پرماجرا می‌یافت. برگشت و پنجره‌ی شیشه‌ای کارگاه نقاشی سابینا را نگریست. آخرین روزهای بهار و هوا گرم بود. روی تمام پنجره‌ها پرده‌های راه‌راه کشیده بودند. فرانز داخل یک پارک شد. با فاصله‌ی بسیار، گنبدهای طلایی کلیسای ارتدوکس بر فراز درختان می‌درخشیدند و به گلوله‌های سرخ پر‌رنگی شباهت داشت که گویی یک نیروی نامرئی - قبل از اصابت به هدف آن را در
آسمان نگاه داشته تا در بلندی‌ها سرد شود. منظره‌ای زیبا بود. فرانز به پایین، به سوی دریاچه رفت تا قایقی بگیرد و به طرف دیگر دریاچه-به ساحل طرف راست که در آنجا زندگی می‌کرد- برود.
سابینا تنها ماند و دوباره جلوی آینه نشست. کلاه گرد لبه‌دار را به سر گذاشت و زمانی طولانی خود را ورانداز کرد. متعجب بود که پس از گذشت این همه زمان هنوز فکر آن لحظه‌ی دوردست از سرش بیرون نمی‌رود.
سالها پیش وقتی توما به خانه‌ی او آمد مجذوب کلاه گرد لبه‌دار شد. آن را به سر گذاشت و خود را در آینه‌ی بزرگ - که مانند اینجا به دیوار کارگاه سابینا در پراگ تکیه داشت- تماشا کرد. می‌خواست ببیند به عنوان شهردار کوچکی در قرن گذشته، چه قیافه‌ای پیدا می‌کند. بعد کلاه را روی سر سابینا گذاشت.
این چگونه ممکن بود؟ کلاه گرد لبه‌داری که در این لحظه به سر داشت به نظرش مسخره می‌آمد. از «مضحک» تا «محرک» فقط یک قدم فاصله بود؟
آری. با نگاه کردن خود در آینه، ابتدا وضعی مضحک داشت اما پس از آن مضحک در پشت محرک پنهان شد: کلاه گرد لبه‌دار دیگر چیز خنده‌آوری نبود. بلکه خشونت را تجسم می‌بخشید. خشونت به سابینا، به مناعت و وقار زنانگی او. خود را با زیرپوش در آینه می‌نگریست، زیرپوش ملاحت زنانگیش را نشان می‌داد. اما کلاه مردانه با ماهوت ضحیم، منکر وجود او می‌شد، با او خشونت می‌ورزید و او را به باد تمسخر می‌گرفت. توما لباس پوشیده در کنارش بود، بنابراین صحنه‌ای که هر دو در آینه می‌دیدند در نهایت هیچ مضحک نبود (او نیز می‌بایست با زیرلباسی و کلاه گرد لبه‌دار باشد)، بلکه بیشتر حقارت آمیز می‌نمود. سابینا به جای امتناع از این حقارت، مغرور و اغوا کننده، آن را به بازی می‌گرفت.
باز یکبار دیگر به این کلاه گرد لبه‌دار برگردیم.
در ابتدا کلاه خاطره‌ی مبهمی بود که از یک جد فراموش شده (شهردار یک شهر کوچک بوهم در قرن گذشته) به جای مانده بود.
دوم: این کلاه به پدر سابینا تعلق داشت. پس از تشییع جنازه-(وقتی برادرش تمام دارایی والدینشان را به خود اختصاص داده بود)- سابینا با لجاجت و غرور از جدال بر سر حقوق خود امتناع ورزید، ولی با لحنی زننده و نیشدار اعلام کرد که کلاه گرد لبه‌دار را به عنوان تنها چیزی که از پدرش به ارث برده بود، حفظ خواهد کرد.
سوم: کلاه ضمیمه‌ی دوستی او با توما بود.
چهارم: کلاه نماد حالت خاص و بدیعی بود که او به گونه‌ای مصمم این حالت را در خود پرورش می‌داد. در موقع عزیمت به ژنو نتوانسته بود چیز زیادی با خود بیاورد، ولی برای به همراه بردن این کلاه دست و پاگیر و بدرد نخور از چیزهای مفیدتری چشم پوشیده بود.
پنجم: کلاه گرد لبه‌دار در خارج از کشور به صورت یک شیء احساساتی در آمده بود. وقتی برای دیدن توما به زوریخ رفت آن را با خود برد و در هتل هنگام باز کردن دراتاق، کلاه به سر داشت. آن وقت چیزی غیر منتظره روی داد. کلاه گرد لبه‌دار نه خنده‌دار بود نه تحریک کننده، بلکه اثری از گذشته بود.
کلاه گرد لبه‌دار مایه‌ی موسیقی عمر سابینا بود. این مایه همواره ظاهر می‌شد و هر بار نیز معنای دیگری داشت و تمام این معناها از کلاه گرد لبه‌دار جریان داشت، مثل آبی که از بستر یک رودخانه می‌گذرد. می‌توانم بگویم آن بستر رودخانه‌ی هراکلیت بود: «در یک رودخانه نمی‌توان دو بار آب‌تنی کرد!»- کلاه گرد لبه‌دار بستر یک رودخانه بود و سابینا هر بار در این رودخانه معانی دیگری را جاری می‌دید: یک منظور هر بار معنای دیگری داشت، اما این معنا (مثل انعکاس صدا، یک ردیف انعکاس صدا) تمام معانی پیشین را هم منعکس می‌کرد. گذشت عمر هر بار با آهنگی بیش از پیش با شکوه طنین می‌انداخت. در زوریخ، آنها از دیدن کلاه گرد لبه‌دار در اتاق هتل به هیجان آمدند و تقریبا در حالی که می‌گریستند به نوازش یکدیگر پرداختند. این شیء سیاه تنها خاطره‌ای از دوستی آنها نبود، بلکه اثری از پدر و پدربزرگ سابینا نیز بود که در زمان‌های بدون اتومبیل و هواپیما زیسته بودند.
بی‌تردید، اکنون بهتر می‌توان فاصله‌ی میان سابینا و فرانز را درک کرد. فرانز حریصانه به او گوش می‌داد تا از زندگیش سخن گوید، و سابینا با همان ولع سخنان او را می‌شنید. آنها دقیقا معانی منطقی کلمه‌هایی را که با یکدیگر می‌گفتند، درک می‌کردند، اما بدون آنکه زمزمه‌ی رودخانه‌ی معانی را که در خلال این عبارات روان بود، بشنوند.
به این دلیل، وقتی سابینا کلاه گرد لبه‌دار را جلوی فرانز روی سرش گذاشت او احساس ناراحتی کرد، گویی به زبان ناآشنایی با وی سخن گفته باشند، این حرکت را وقیح یا احساساتی نمی‌پنداشت، بلکه درک نشدنی می‌یافت و از فقدان معنا در آن حیرت‌زده شده بود.
وقتی مردم هنوز کم و بیش جوانند و آهنگ‌های موسیقی زندگیشان در حال تکوین است، می‌توانند آن را به اتفاق یکدیگر بسازند و مایه‌ها را رد و بدل کنند (مانند توما و سابینا که مایه‌ی کلاه گرد لبه‌دار را رد و بدل کردند) اما، وقتی در سن کمال به یکدیگر می‌رسند، آهنگ‌های موسیقی زندگی آنها کم و بیش تکمیل شده است، و هر کلام یا هر شیء در قاموس موسیقی هر کدام معنی دیگری می‌دهد.
بار هستی - میلان کوندرا

وقتی برای اولین بار خطوط بالا رو می‌خوندم موسیقی زندگیم هنوز هیچ آهنگی نداشت. بی نهایت جوون و در حال کشف نت‌های اولیه بودم. با خوندن این خطوط چیزی در درون من منقلب شد. گوشهایم برای شنیدن این موسیقی تیز شد. روزی که اولین ملودی زندگیم نواخته شد بلافاصله آن را تشخیص دادم و با لبخند رضایتی که به پهنای تمام قلبم بود خودم را به دست این موسیقی سپردم. لذتی رو کشف کرده بودم که وصف ناپذیر بود و تصمیم گرفتم باقی عمرم رو با آهنگسازی بگذرونم. منتها لازمش این بود که برای آهنگساز بودن نمی‌تونستم یک موسیقی رو تکرار و تکرار کنم. این بود که سراغ آدمهای زیادی رفتم و آهنگهای زیادی ساختم. چیزی رو که کوندرا بهش اشاره نکرده بود این بود که گاهی تو برای شنیدن دوباره‌ی این موسیقی یک شیء مثل کلاه گرد لبه‌دارت رو با خودت از کشوری به کشوری دیگه‌ای میاری اما گاهی وقتها کلاه گرد لبه‌دار بدون اینکه تو بخوای دائم در تعقیب توئه. کلاه گرد لبه‌دار تو ممکنه یک شهر باشه که با پا گذاشتن به هر خیابونش آهنگی از گذشته برات نواخته بشه. چیزی که با خودت اینور و اونور نمی‌بری اما اون همیشه با توئه. حالا اگه مثل این توصیف قشنگی که کوندرا کرده بود یک موسیقی وجود داشت و تو از شنیدنش لبریز می‌شدی خیلی خوب بود. اما اگه همه‌ی عمرت رو به ساختن آهنگای مختلف با آدمای مختلف گذرونده باشی روزی میاد که  می‌بینی موسیقی‌هایی مثل ارواح همیشه در اطرافت وجود دارند و کافیه چشمت به یکی از اون کلاه‌های گرد لبه‌دار بیفته تا نت اولشون رو بشنوی و همه‌ی آهنگ تکرار بشه. این روزا خیلی ساکتم و همش دارم به این صداها گوش می‌کنم. دیگران در فاصله نگاهم می‌کنن و فقط سکوت من رو می‌شنون.