۱۳۸۴ فروردین ۹, سه‌شنبه


چرا من هر بار همین طور ابلهانه امیدوارم که آخرین بار باشه؟!

۱۳۸۴ فروردین ۸, دوشنبه


کلاغه با الاغه، با کمال ملاقه، زد تو سر علاقه که یک پاشم چلاقه!
یادته؟!

من مثل پنبه نرم بودم. چی دارم می گم! من از پنبه خیلی نرم تر بودم!
همیشه در حال بازی بودم. کلی ورجه وورجه می کردم. از هر جا که می پریدم هیچیم نمی شد.
بعضی وقتها با قطره های دیگه مسابقه می دادم. با هم راه می افتادیم حالا ندو کی بدو. تندتر، تندتر، تندتر ویک مرتبه پرت می شدم توی هوا.
بعضی وقتها که دلم پر غصه می شد خودم رو رها می کردم. اول صبح از ابن طرف برگ واسه خودم خوش خوشان راه می افتادم و بالاخره دم غروب از اون ورش تالاپی می افتادم پایین.
بعضی وقت ها با خورشید قلقلک بازی می کردیم و من انقدر می خندیدم که از خوشحالی می رسیدم به آسمون.
بعضی وقت ها تصمیم می گرفتم برم سفر. سوار یک ابر می شدم و با باد اینور و اونور می رفتم. آقا ابره انقدر مسافر سوار می کرد که دیگه نمی تونست تکون بخوره. صورتش از بس که زور می زد سیاه می شد. بعد بکدفعه عصبانی می شد و نعره می کشید و هممون رو می ریخت پایین. اونوقت من دستام رو باز می کردم و توی آسمون شنا می کردم.
بعضی وقت ها قبل سقوط خودم رو آرایش می کردم و می شدم برفدونه. اونوقت شروع می کردم به رقصیدن وهمراه برفدونه های دیگه در حالی که همه با هم می رقصیدیم می نشستیم روی رمین.
اما یک روز این سرمای لعنتی اومد و من خشک شدم. شدم مثل یک تیکه چوب و همین طوری چسبیدم به زمین. یک آدم بی ملاحظه ای هم پاشو گذاشت رومو شدم خورد خاک شیر. حالا مدتیه همین طور خسته و تنها و له شده افتادم این گوشه. هر روز منتظرم یه گرمایی بیاد و منو دوباره آب کنه.

۱۳۸۴ فروردین ۵, جمعه

به نظر من ملت سفرو اختراع کردن که یادشون بیاد چقدر خونه ی خودشون بهتره! به خدا هیچ چی صندلی خود آدم نمی شه! فکر کنم دچار ترک خوردگی دنبالچه شدم!!

۱۳۸۳ اسفند ۲۹, شنبه

Savoir souffrir
En silence, sans murmure,
Ni défense ni armure
Souffrir à vouloir mourir
Et se relever
Comme on renaît de ses cendres,
Avec tant d'amour à revendre
Qu'on tire un trait sur le passé.

قول می دم سال دیگه همه چیز خوب بشه !!

۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه

کو شدین؟
***
داشتیم با هم گردش می کردیم. همه با هم راه می رفتیم. بعد من حوصلم سر رفت. شروع کردم به جلو جلو رفتن. هر از چند گاهی برمی گشتم عقب رو نگاه می کردم، هنوز پشت سرم بودن. تا اینکه دیگه دیده نشدن. ایستادم تا بهم برسن ولی اونا هیچ وقت نیومدن. مثل اینکه همشون گم شده بودن!
***
همیشه فکر می کردم وقتی که نامرئی بشم دیگران نمی تونن منو ببینن. حالا می بینم این منم که نمی تونم دیگران رو ببینم!

۱۳۸۳ اسفند ۱۷, دوشنبه

سرمو که می خوام بکنم زیر آب ، یه لحظه همه چیزو می ذارم یه گوشه که وقتی میام بالا دوباره بردارم. وقتی میام بالا می بینم آب همشو برده...

۱۳۸۳ اسفند ۱۳, پنجشنبه

وقتی می بینم درست همونطوری می خنده که همیشه می خنده و درست همون چال درست همون جای قبلی همونقدر توجه آدم رو جلب می کنه، وقتی می بینم هنوزم وقتی بی کار می شه با دکمه ی کاپشنش بازی می کنه، وقتی می بینم امروزم واسه حرف زدن دقیقا همون اداهایی رو در میاره که دیروزدر می آورد، وقتی با کمال تعجب کشف می کنم که این آدم درست همون آدمیه که دیروز بود و از اون عجیب تر این آدم همون آدمیه که تو عکسه! واقعا تفریح می کنم. ناخودآگاه می بینم که دارم بلند بلند می خندم! من در هر لحظه کشف می کنم که این زندگیه، اینها آدمهان و من یک ناظر خنثی هستم درست مثل دانای کل تو قصه ها! و از این کشفم هر بار انقدر ذوق می کنم که بی اختیار قهقهه می زنم. شاید اولین باری که یه چیز جدید می بینم تنها باری باشه که از دیدنش خوشحال نمی شم!