۱۳۸۴ خرداد ۱۵, یکشنبه


احساس فرمانده ی با ابهتی رو دارم که می خواد به جنگ بره. مردم بهش ایمان دارن و براش هورا می کشن. همه جا صدای مارش پیروزی میاد. اما من می ترسم. برای دیگران اینم یک جنگ مثل جنگ های دیگه و من تنها کسی هستم که می دونم چه تو این جنگ پیروز بشم چه شکست بخورم همه چیزم رو از دست می دم.
همش منتظرم که این هم مثل بقیه ی خواب های بدم باشه وسطش بفهمم دارم خواب می بینم و خودم رو از خواب بیدار کنم. اما این خواب هرگز پایانی نداره.
من حتی قبل اینکه به این جنگ برم همه چیزم رو باختم.