حتی من هم مطمئن می شم که دیگه هیچ چیز فایده نداره. نه حرف زدن در موردش به جایی می رسه نه کاری از دستت بر می یاد. باید بشینین و همدیگه رو نگاه کنین. غبار غمی که تو فضا پیچیده انقدر غلیظه که نمی ذاره نفست در بیاد. داری خفه می شی. اما اون روبروت نشسته. خونسرد، آروم و انگار که چه خوب با همه چیز کنار اومده. و چه خوب پذیرفته که گریزی نیست پس باید قوی باشه. چه محکم نشسته. و هنوز هم چقدر معقول و معتدله. و چقدر در اعتدال افراط می کنه. و تو احساس می کنی که یه حرفی تو گلوته که داره خفت می کنه. احساس می کنی که دلت می خواد بپری رو میز و داد بزنی "هی هی ! پاشو بیا از تو پادگان بیرون! پاشو بریم بازی کنیم! وقتشه که دیگه خودت رو ببخشی! وقتشه که از تبعید برگردی" اما این کار رو نمی کنی. چون اون انقدر محکم نشسته که نمی تونی باور کنی که هنوز امیدی هست.