۱۳۸۴ شهریور ۴, جمعه

باورم نمی شه که جسد مورچه ی روی میزم واقعا تجزیه شد! کم کم دارم فکر می کنم که واقعا مردنی هم وجود داره!

۱۳۸۴ شهریور ۱, سه‌شنبه

بعد از خستگی یک خواب 15 ساعته که تو اون همه ی ذرات تنم به سختی مشغول ترمیم این جسم درب و داغونم بودن، در حالی که هنوز دهنم طعم استفراغ میده و قطره قطره ی اسید معدم رو احساس می کنم که روی دیواره ی معده ی خالیم می چکه، بعد از اینکه ساعت ها با کسی حرف نزدم و دارم از صداهای توی مغزم کر می شم همینطور بی حرکت روی صندلی افتادم و با خون روی دستم که با خورده شیشه های زیر سیگاری بریدمش بازی می کنم. از اینکه مزه مزش کنم و به لباسم بمالمش لذت می برم. از اینکه تصور می کنم که این خون توست و من تو رو کشتم حسابی کیف می کنم.


در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می خورد و می تراشد.

***


آیا من موجود مشخص و مجزا هستم؟ نمی دانم؛ ولی حالا که در آینه نگاه کردم، خودم را نشناختم. نه، آن «منٍ» سابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد.

بوف کور

۱۳۸۴ مرداد ۳۰, یکشنبه

دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم می دانم


۱۳۸۴ مرداد ۲۷, پنجشنبه

When it comes to sleep!

۱۳۸۴ مرداد ۱۰, دوشنبه

و همه ی ساعت هایم ناگهان ازکار افتادند. تنها، در سکوت مطلق ایستاده ام و برای فرار از این سکوت کر کننده پیوسته حرف می زنم ، در حالی که زمان از حرکت باز ایستاده است و از شنیدن صدای لاینقطع خود دچار تهوع شده ام. دستهایم را از روی گوشهایم بر می دارم تا بر دهان خود بگذارم شاید بتوانم این صدای آزاردهنده را خفه کنم.