۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

می گه وابستگی نقطه ی ضعف آدمه. می گه آدم باید همیشه طوری زندگی کنه که به چیزی وابسته نشه. ولی یه وقتایی هست یه چیزایی هست فکر می کنی به جونت بستست. بعد یهو گم می شن، پاک می شن و یا نابود می شن و می بینی که هیچیت نشد. یه وقتایی یه آدمایی هستن فکر می کنی بدون اونا نمی تونی زندگی کنی. بعد یه روز می بینی بهشون نگاه می کنی و هیچی نیست. بدون اونها هستی و دنیا به آخر نرسیده. فاجعه به اون بزرگی که باید اتفاق نیافتاده. به نظرت کدوم وحشتناک تره؟

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

به نظر من وجه تمایز انسان اینه که با دیدن تابلوی
Don't jump! You will die!
تو Neverhood بپره تو سوراخ و بمیره! اینکه همیشه بهترین کار رو بکنی یا اینکه هیچ نقطه ضعفی نداشته باشی که لطفی نداره.

۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه

وقتی به عکسام در گذر زمان نگاه می کنم می بینم ویزدام دون چشمام پرشده. لطفا دیگه از این بزرگتر نشم .

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

بابابزرگم که اصلا طرفدار هستی نیست چون حاجقا رو گول زده به عالیجناب گفت که اگه می خواد از شر مادر خلاص شه باید براش شوهر پیدا کنه!

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه


درایو عکسام دیگه جا نداره برم مسافرت!

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه


انقدر گفتم چکش نمی تونه وجود داشته باشه که بالاخره یکی با چکش زد وسط مغز سرم.
وقتی چکش می خوره تو سرت اول درست نمی فهمی چی شد. یه دردی می گیره سرت و می گذره. بعد یواش یواش یه چیزی تو سرت شروع می کنه دینگ دینگ کردن. انگار که ضربه هی تکرار می شه. جاش قلمبه می شه و نبضش هی می زنه. بعد می گیری می خوابی فکر می کنی درست شد . اما فرداش نشستی داری با موهات بازی می کنی یهو می بینی یه جایی رو فشار می دی هی درد می گیره. خلاصه تا مدت ها گرفتارشی. اما غصه نخور. اینم می گذره. باز همه چیز رو فراموش می کنی و بعد دوباره می تونی ادعا کنی که چکشی وجود نداره.

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

بعضی شب ها به خودم می گم اگه امشب نخوابم امروز هیچ وقت تموم نمی شه. ولی باز نزدیکای صبح گول می خورم می گم بذار بخوابم ببینم فردا چی می شه. احمق اونیه که از یه سوراخ دو بار نیش بخوره.

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

Nice! :D

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه

وقتی که یه دفتر خاطرات همگانی داشته باشی، حالا هر چقدر هم که تمام سعیت رو بکنی که کسی نخوندش، باز صرف این همگانی بودن باعث می شه که جلوی زبونت رو بگیری و به جای شرح ما وقع، فقط یه هاله ای از اتفاقات رو نشون بدی. واسه دیگران پوینتی نداره ولی خودت می تونی یه روز بشینی از اول بخونیش و به جای اینکه ذهنت رو درگیر جزئیات حوادثی کنی که حالا دیگه حافظه ت که دروغ می گه مثل سگ تا همه چیز رو اونطوری که تو دلت می خواد بازگو کنه تونسته حسابی پاک کنه، فقط یاد سر فصل ها بیافتی، حال و هوایی که فلان موقع داشتی. منطقی که اون زمان باهاش زندگی می کردی. یه جورایی مثل تماشا کردن سریال می مونه، مثلا یکی میاد اولش می گه :
Previously on Insomniac …

۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه


وقتی به وجود معیار اعتقادی نداشته باشی، درک کردن انحراف از معیار کار خیلی سختیه.