می گه وابستگی نقطه ی ضعف آدمه. می گه آدم باید همیشه طوری زندگی کنه که به چیزی وابسته نشه. ولی یه وقتایی هست یه چیزایی هست فکر می کنی به جونت بستست. بعد یهو گم می شن، پاک می شن و یا نابود می شن و می بینی که هیچیت نشد. یه وقتایی یه آدمایی هستن فکر می کنی بدون اونا نمی تونی زندگی کنی. بعد یه روز می بینی بهشون نگاه می کنی و هیچی نیست. بدون اونها هستی و دنیا به آخر نرسیده. فاجعه به اون بزرگی که باید اتفاق نیافتاده. به نظرت کدوم وحشتناک تره؟
۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه
۱۳۸۶ آبان ۸, سهشنبه
۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه
۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه
۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه
۱۳۸۶ آبان ۱, سهشنبه
انقدر گفتم چکش نمی تونه وجود داشته باشه که بالاخره یکی با چکش زد وسط مغز سرم.
۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه
۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۶ مهر ۱۴, شنبه
وقتی که یه دفتر خاطرات همگانی داشته باشی، حالا هر چقدر هم که تمام سعیت رو بکنی که کسی نخوندش، باز صرف این همگانی بودن باعث می شه که جلوی زبونت رو بگیری و به جای شرح ما وقع، فقط یه هاله ای از اتفاقات رو نشون بدی. واسه دیگران پوینتی نداره ولی خودت می تونی یه روز بشینی از اول بخونیش و به جای اینکه ذهنت رو درگیر جزئیات حوادثی کنی که حالا دیگه حافظه ت که دروغ می گه مثل سگ تا همه چیز رو اونطوری که تو دلت می خواد بازگو کنه تونسته حسابی پاک کنه، فقط یاد سر فصل ها بیافتی، حال و هوایی که فلان موقع داشتی. منطقی که اون زمان باهاش زندگی می کردی. یه جورایی مثل تماشا کردن سریال می مونه، مثلا یکی میاد اولش می گه :
Previously on Insomniac …
۱۳۸۶ مهر ۱۳, جمعه
۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)