۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

در یک نیمه شب تکنولوژیک روبروی کامپیوترم نشسته ام. مقاله ای که باید بخوانم انقدر مشکل است که حتی نمی توانم عنوانش را ترجمه کنم. با دقت تمام سعی می کنم که از روی پنجره ی مقاله رد نشوم. کار دیگری برای انجام دادن ندارم. به یاد کتاب نیمه تمامم می افتم اما بلافاصله فکرش را از ذهنم بیرون می کنم. دلم نمی خواهد خاطره اش را با این اضطراب لعنتی پیوند بزنم. بی حوصله وارد صفحه ی اصلی فیس بوکم می شوم تا ببینم از دو ساعت پیش چه اتفاق جدیدی افتاده است. یکی از دوستانم در یک آلبوم تگ شده است. مدت زیادی است که ندیدمش. خیلی خوشحال به نظر می رسد. بقیه ی آلبوم را جستجو می کنم شاید عکس دیگری از او پیدا کنم اما ادامه ی آلبوم فقط شامل چهره های سیاه پوست، چشم بادامی و یا کک مکی است که در یک قطار به سمت محلی که نمی توانم از روی اسمش بخوانم حرکت می کنند. آلبوم درست در نقطه ای که همه به مقصد رسیده اند تمام می شود. کنجکاو تر می شوم اما بی فایده است. از اتاق بغل مادرم می خواهد اسم سایتی را به او معرفی کنم که مثل بالاترین اخبار داغ داشته باشد. جواب می دهم که من اخبار داغ نمی خوانم می گوید خوب اخبار سرد داشته باشد جواب می دهم که من اصلا خوش ندارم از اخبار واقعی با خبر شوم و به اخبار فیس بوک برمی گردم.
یادم می افتد که برای یکی از دوستانم کامنت گذاشته ام دوباره به صفحه ی عکسش می روم تا ببینم جوابی داده است یا نه. نه. تعجب می کنم. به خاطر می آورم که دو روز است چراغش هم خاموش است. نگران می شوم. موبایلم را بر می دارم تا اس ام اس بزنم "زنده ای؟" نگاهی به ساعت می اندازم و حدس می زنم جواب خواهم گرفت "اگه تو بذاری!" و پشیمان می شوم. دوباره ذره بین را بر می دارم و کنتاکت هایم را به دقت نگاه می کنم. دسته ی جاروی پسرک رفته گر را هنوز هم پیدا نمی کنم. به صفحه ی پروفایل دوستم بر می گردم. بیشتر از صد و هفتاد دوست دارد. چطور این همه نام را متصل به این صورت ها به خاطر نگه می دارد؟
به صورت تصادفی وارد یکی از پروفایل هایی می شوم که اجازه ی تماشا دارم. پروفایل یک دختر قد بلند لاغر به نظرم بیست ساله است. عکس پروفایلش به همراه یک دختر دیگر است. به نظرم باید آدم مهمی باشد که عکسش را در صفحه ی پروفایلش گذاشت است. می خواهم که بقیه ی عکس هایش را تماشا کنم شاید به رابطه ی آن دو پی ببرم. دختر دوم را دیگر نمی بینم اما دختر اولی در همه ی عکس ها دقیقا یک فیگور از قبل تمرین شده دارد. فکر می کنم که ساعت ها جلوی آینه ایستاده و تمرین کرده است که دقیقا چطور و چقدر خم شود تا برجستگی های بدنش آن طور که دوست دارد دیده شوند. به یاد دوست دبستانم می افتم که در فیس بوک پیدایش کردم. ماهی پنجاه تا عکس جدید می گذارد که در همه ی آنها تقریبا پشت به دوربین ایستاده تا باسنش به خوبی معلوم شود و صورتش را به سمت دوربین چرخانده است. یک عالم دوست دیگر هم دارد که همه ی آنها نیز دقیقا همین طور می ایستند و دائم دست در کمر هم می اندازند و عکس می گیرند. به ذهنم می رسد که نمی توانم از روبرو تجسمش کنم. گروهی دختر را تجسم می کنم که همگی عقب عقب راه می روند در حالی که گردنشان را به سمت مقصدشان چرخانده اند.
به عکس های دختر بیست ساله بر می گردم. زیر یک عکس دو نفره یک نفر کامنت گذاشته که "وای عاااااااااشششقق این عکستونم!" توجهم به نفر دوم جلب می شود. در تمام عکس ها این پسر به نظرم بیست و شش ساله در کنار دختر است. همه ی آن ها را دوباره نگاه می کنم. در عکس دو نفره ی دیگری دقیقا با همان فیگور اما لباس های قشنگ تر دختر و پسر در کنار هم قرار داند. صفحه را اسکرول می کنم تا ببینم عاشق این عکسشان هم هست یا نه! گویا نه! چیزی در مورد مردک آزارم می دهد. متوجه می شوم که دهانش در تمام مدت باز است. نه طوری که انگار حوصله ی بستنش را ندارد طوری که انگار می خواهد حرفی بزند اما یا شاتر او را متوقف کرده است و یا حرف در دهانش خشک شده است. در تمام عکس ها بدون استثناء. فکر می کنم یا از آن دسته آدم هاست که انقدر وراجند که حتی در یک صدم ثانیه که شاتر باز و بسته می شود نیز نمی توانند دهان خود را ببندند و یا اینکه کلا همیشه دهانی به طرز آزار دهنده باز دارد.
در این لحظه ایمیلی برایم می آید که یک نفر پروفایلم را در اکادمیا دیده است. عبارتی که در گوگل جستجو کرده "نسیم + ای دی یو" بوده است. به نظرم می رسد که طرف باید اندازه ی من حوصله اش سر رفته بوده باشد و گرنه گمان نکنم کسی بتواند با این عبارات چیزی را که می خواهد پیدا کند. به یاد فید های تلنبار شده ی گوگل ریدرم می افتم اما وقتی ریدرم را باز می کنم با عدد 1000+ مواجه می شوم و سرگیجه می گیرم. فکر می کنم که گوگل ریدر فقط تا 1000 می تواند بشمرد. تصمیم می گیرم که بخوابم اما کتری در حال قل قل است. یک لیوان چای می ریزم و بر می گردم که پوکر بازی کنم. روی زمین پر از ورق های عکس دار است. من فقط یک دو و یک چهار از دو رنگ مختلف دارم. ورق دو با یکی از ورق های روی زمین جفت شده است. نفر سمت چپی سیصد چیپ روی زمین می گذارد. به جای اینکه کنار بکشم تمام چیپ هایم را روی زمین می گذارم. می بازم. پنجره را می بندم و روی تخت می افتم. فردا بقیه ی مقاله را خواهم خواند!