میگن حضور یه چیز دیگست! تا نمیومد و هی تو خونه رژه نمیرفت من عمری یادم نمیافتاد که پاهاش عین زنگوله تلق تولوق میکنه!
۱۳۸۸ دی ۸, سهشنبه
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
روزهای نشانه دار. بعضی روزها هستند که تبدیل به خاطره میشوند اما نام خاصی ندارند. این روزها روزهایی هستند که به آنها میگوییم آن روز که رفته بودیم... آن روز که قرار بود... . اما بعضی روزها اسم دارند. سیزده به در، 15 خرداد، 13 آبان، تاسوعا، عاشورا... . وقتی یکی از این روزها خاطره میشود انگار که این خاطره اصالت بیشتری دارد. اسم دارد. تاریخ دارد.
بی حرکت در گوشهای نشستهام و سعی میکنم تجسم کنم که پارسال در این لحظه مشغول چه کاری بودم. اما حافظه اصالت سرش نمیشود. امروز هم چیزی بیشتر از آن روز که رفته بودیم نیست. بعد ناگهان به ذهنم میرسد. امروز هم همانجا نشسته ایم، دو نفر کمتر. نگاهی به لپتاپم که پارسال نبود میاندازم. و یاد آن دست نوشتهای میافتم که پارسال همین موقع نوشتم و امسال چقدر کمرنگ به نظرم میرسد. اگر این لحظه را سال قبل همین موقع تجسم میکردم باور نمیکردم. هرگز آن دست نوشته را نمینوشتم. تنها چیزی که در ذهنم است این است: سال بعد همین موقع چی؟
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
در خونه رو باز کردم و وارد راه پله شدم. بوی تند سیر به دماغم خورد. میرزا قاسمی؟! دو طبقه پایین اومدم. بوی بارون هم اضافه شد. یکهو پرت شدم به یک ظهر تابستانی در شمال. در ماشین رو باز کردم. بوی سرکه خورد به دماغم. از شمال در اومدم و پرت شدم به یک بعد از ظهر پاییزی در خونهی عموم. یادم اومد که دیشب خواب دیدم عروسی دختر عمومه. لباس عروس پوشیده و آرایش کرده اومد. دو تا پسر کت و شوار پوشیده و سلمونی رفته اومدن جلو. به یکیشون اشاره کرد و گفت: تو. بعد روش رو برگردوند و نگاه مهربونی به اون یکی کرد. پسره ناراحت شد. اما چیزی نگفت. رفت. اونی که موند خوشحال بود. رفت سوار ماشین عروس شد. رفتم به طرف ماشین خودمون تا غر بزنم که این چه وضع داماد انتخاب کردنه. در رو باز کردم و سرم رو کردم تو ماشین. زن عموم رو صندلی عقب بود. سرم رو آوردم بیرون و یواشکی گریه کردم. نمیخواستم یادش بیندازم که مرده. عروسیمون خراب میشد. استارت زدم و راه افتادم.
۱۳۸۸ آذر ۱۰, سهشنبه
دخترهی عوضی از صبح تا حالا یه لحظه خفه نشده. اول فکر میکردم دو تایی دارن تمرین حل میکنن. بعد ساعت نزدیک 6 شد و دیدم هی داره مثل مرغ بالا و پایین میپره که مثلا ده دقیقه وقت دارم. دو زاریم افتاد که این پسرهی بدبخت رو نشونده تمریناشو حل کنه. از اون موقع تا حالا داره یا رژه میره تلفن حرف میزنه یا هی منت این پسرا رو میکشه که باید بیایید! اول فکر کردم دارن میرن مسافرت که باید عده زیاد باشه تا خوش بگذره! بعد فهمیدم که نخیر. تشریف میبرن کنسرت! انگار که پیک نیکه. اونم این کنسرتای ایران که یه قرم نمیتونی بدی. باس بشینی رو صندلی. حرفم که نمیشه بزنی. هدف فکر کنم پس همین لاس زدنه. با همهی پسرا لاس میزنه اما همه رو شما خطاب میکنه. این کارش اعصابمو خورد میکنه. الان دو ساعتی میشه که هیچی نمیفهمم از چیزایی که دارم میخونم. به تنها چیزی که فکر میکنم خفه کردن صدای اونه. نه. خفه شدن زیادی ساده است! راه بیفتم برم خونه. اینطوری میتونم تو راه نقشههای دیگهای واسش بکشم.
اشتراک در:
پستها (Atom)