۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

با بی‌حوصلگی رفته بودم. انگار یک روز جمعه رو از صبح تا عصر در خدمت خانواده بودن بس نبود که حالا همگی باید دسته جمعی می‌‌رفتیم بیمارستان. بیمارستان خیلی دور بود و خیلی بزرگ. کلی طول کشید تا به اتاقش رسیدیم. طبق معمول از سیاست نامرئی شدن استفاده کردم و ساکت برای خودم از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم. منتظر بودم که تموم شه. داشت تاریک می‎شد و شب اتوبان کرج تهران رو دوست نداشتم. اما گویا کسی قصد رفتن نداشت. انگار که پیک نیک باشه. وقتی اتاق انقدر شلوغ شد که دیگه کسی به اون توجه نمی‌کرد رو کرد به من و گفت نگاه کن شکمم آب آورده عین سنگ سفت شده. شکایت نمی‌کرد. می‌خواست یک چیز جالب نشونم بده. گفت دست بزن ببین. لبخندی از روی ادب زدم و کمی عقب رفتم. دستم رو گرفت و قبل از اینکه بتونم جاخالی بدم به زور گذاشت روی شکمش. واقعا سفت بود. عین شکم زن حامله موقع درد زایمان. یکه خوردم اما نگرانم نکرد. ته قلبم می‌دونستم که درست می‌شه. مثل همیشه که درست می‌شد. درست نشد. یک ماه بعد مرد. آخرین باری بود که می‌دیدمش.